غروب گفت:
اگرچه زیبا ترین و تماشایی ترینم و طلوع را می توانم سرخ و گریان سازم
اما گاهی عجیب دلم برای طلوع تنگ می شود
آسمان گفت :
اگرچه آبی و نیلگونم و درخشان از ماه و ستارگانم
اما گاهی دلم برای زمین تنگ می شود وغم دوریه زمین مرا بارانی می کند
خورشید گفت :
گرچه گرم و خیره کننده ست روشنایی ام
و تمام زیبایی ماه از من است
اما حسرت نوازش مهتاب آزارم می دهد و روزی نیست که دلتنگش نشوم
دریا گفت :
اگرچه زلال و پاکم و امواجم مدام بر تن سخره ها مشت می کوبند
ولی هیچ گاه لبان خروشانم برای گرفتن بوسه ای حتی سرد به لب سخره ها نمی رسند
و غم دوری ساحل دلم را عجیب تنگ می سازد
در این لحظه ماه رو به من کرد و گفت :
تو نیز بگو کیستی و برای چه دلت تنگ است !!
گفتم اگرچه جوانم و دلم از جوانی سوخته
و گشته سپید گیسوانم
اما گاهی دلم برای جوانی تنگ می شود
من یک نفس عمیق بر درک جوانی ام . . .