فراموش کردم
رتبه کلی: 1357


درباره من
اسمم طلوعه
اهل اصفهان
تولدمم24 شهریوره
فصل مورد علاقم زمستون
باحالم کمم نمیارم
عاشق همتونم
---------------------------------------
دخترک برگشت

چه بزرگ شده بود

ازاوپرسیدم پس کبریت هایت کو؟

پوزخندی زد

گونه هایش آتش بودند،زرد،سرخ

گفتم:امشب می خواهم با کبریت هایت این سرزمین را به آتش بکشم

دخترک نگاهی انداخت،تنم لرزید

گفت:کبریت هایم را نخریدند

سالهاست تن میفروشم میخری؟...

------------------------------------

برای آن که حرف هایت را باور کنند،دروغ بگو
----------------------------------
چه رسم تلخی ست...

تو...

بی خبر از من.

و تمام من...

درگیر تو.

-----------------------------
اینجا را دوست دارَم

حال و هــَوای تو را دارَد

و اَز سَنگینیِ نبودنت میکاهـَد
-------------------------------
گاهی انقدر دلتنگت میشوم

که اگر بفهمی ...

از نبودنت خجالت میکشی
------------------------------------
بس که صدا نزدی اسمم را

جانم ی که برایت کنار گذاشته بودم ، گندید !
-------------------------------------

راه که می رم مدام بر میگردم پشت سرم را نگاه می کنم

دیوانه نیستم.....

خنجر از پشت خورده ام......

حرفهایی که پشت سرم زدی حلالت نمیکنم
------------------------------------
گاهی دست خودم را میگیرم، می برم هواخوری

یاد تو هم که همه جا با من است


تنهایی هم که پابه پایم میدود...


میبینی؟!


وقتی که نیستی هم، جمعمان جمع است!!
----------------------------------------
چـــقدر احـــمقانه ست ؛

از یـک قــــهوه ی تلـــخ

انتــظار فالِ شیــرین داشتن ...
-------------------------------------

دقت کردی بعضیا وقتی میخوان پیام دوستیتو جواب بدن

انگار دارن بله سرعقدرومیدن؟

--------------------------------------
دیدن عکست تمام سهم من است

از تو

آن را هم جیره بندی کرده ام

تا مبادا

توقعش زیاد شود!!

دل است دیگر . . .

ممکن است فردا خودت را از من بخواهد!!!
شعله های خاموش (Lost-Paradise )    

خواهران بی شمار

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۷/۱۸ ساعت 21:27 بازدید کل: 418 بازدید امروز: 140
 

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:

-من می خواهم ازدواج کنم.پدر خوشحال شد و پرسید:نام دختر چیست

پسر جواب داد:سامانتا

پدرناراحت شد.صورت در هم کشید وگفت که من متاستفم اما تو نمیتوانی بااوازدواج کنی چون او خواهر توست.خواهش میکنم از این موضوع به مادرت نگو.پسر نام سه دختردیگر را نیزگفت و همان جواب راشنید.باناراحتی پیش مادرخود رفت وگفت:مادر من میخواهم ازدواج کنم اما من نام هردختری راکه می آورم پدر می گوید او خواهرتوست و از این موضوع چیزی به شما نگویم.

مادرپسرلبخندی زد و گفت:پسرم ناراحت نباش تو باهردختری که دوست داشتی می توانی ازدواج کنی چون تو پسر او نیستی....!

نظریادتون نره

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۷/۱۸ - ۲۱:۲۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)