آیدین سیارسریع در روزنامه قانون نوشت:
یکی از مشکلاتی که ما همیشه با روسایجمهور کشور داریم مسئله «سوال کردن» است. اگر آقای احمدینژاد بعد از هر سوالی که مطرح میشد میگفت من از شما میپرسم، دکتر روحانی حتی اجازه نمیدهد ما سوالمان را بپرسیم و خودش پیشاپیش سوالاتی را مطرح میکند که آدم به قول آقای شریعتمداری میماند که «چه عرض کند!»
مثلا دیروز آقای روحانی در اجلاس روسای دانشگاهها دوباره سوالی را مطرح کرد و گفت: چرا یک عده بیسواد که از بخشهایی خاص پول میگیرند باید حرف بزنند اما دانشگاهیان و اساتید ما سکوت کنند؟
ما هم واقعا همینطور مانده بودیم چه جوابی به این سوال بدهیم. یک نگاه به اینور انداختیم یک نگاه به آنور، دیدیم کسی پاسخگو نیست، تتهپتهکنان گفتیم: دانشگاهیان و اساتید میخواهند ریا نشود وگرنه اهل سکوت نیستند. حالا یک سری هم که به انپیتی میگویند امپیتی، فرق شورای حکام و شورای امنیت را هم نمیدانند، در کنار اینها به این هم معتقدند که انگلیس یک جزیره کوچک در غرب آفریقاست به این معنی نیست که بیسوادند. شوق خدمت باعث شده که نتوانند زیاد وقت خود را مصروف تحصیل کنند.
آقای روحانی دوباره پرسید: چرا دانشگاه ما با بازار کار تناسب ندارد؟ چرا ما دانشجو را با این همه مشکل مالی تربیت میکنیم؟
ما که کم کم داشتیم از لحن آقای روحانی میترسیدیم، آرام آرام از جایمان بلند شدیم و گفتیم: آقا مثل این که بد موقع مزاحم شدیم. اجازه بدید رفع زحمت کنیم، بعدا در یک فرصت مناسبتر خدمت برسیم.
آقای روحانی کتف ما را محکم گرفت و نشاند روی صندلی و با فریاد گفت: چرا فضای مجازی ما اینگونه است؟ چرا این همه فیلتر؟ چرا این همه محدودیت؟ با چه منطقی سایت انتخاب فیلتر شد؟
عرق سرد داشت بر پیشانیمان مینشست، در همین حالت خوف و رجانیوز گفتیم: جان عزیزت آرامتر. یکی بیاد بشنوه با شما که کاری نداره، ما رو اعمال قانون میکنه.
آقای روحانی که تازه گرم شده بود ادامه داد: چرا آب و برق و گاز مردم در شمال کشور با باریدن برف قطع می شود؟ چرا نان نیست؟ این چه وضعی است که برای مملکت درست کردید؟ چرا مسئولان آمادگی نداشتند؟
سرم را انداختم پایین و به نشانه تاسف چند بار نچنچ کردم. روحانی با پا محکم کوبید به پایه صندلی، نزدیک بود بیفتم. با عصبانیت گفت: با توام لعنتی. جواب بده دیگه!
با تعجب گفتم: من جواب بدم؟
گفت: نه پس من جواب بدم؟
گفتم: چه عرض کنم؟ به یکی گفتند چرا گاوت شیر نمیدهد...
گفت: اوه اوه نمیخواد جواب بدی.
بعد به حالت انتقادی برگشت و با صدای رسا گفت: چرا آزادیهای مصرح در قانون اساسی...
دیگر داشتم به گریه میافتادم. افتادم روی زمین و ملتمسانه گفتم: به جوونیم رحم کن روحانی. برو برای خودت شبکه ماهوارهای بزن، به من چیکار داری آخه؟ من یه طنزنویس سادهام که صدام به جایی نمیرسه. به فیسبوکم نگاه نکن، از نرم افزار افزایش لایک استفاده میکنم.
یه کم دلش به رحم آمد و گفت: خب، حالا بلند شو... یه سوال خفیف هم بپرسم دیگه میرم. چرا در ارائه سبد کالایی به مردم عزت مردم حفظ نشد؟ چرا از کالاهای بیکیفیت استفاده کردید؟
گفتم: من غلط کردم. سعی میکنیم این بار در نحوه توزیع و این مسائل تجدید نظر کنیم. به خدا اگر جا داشت استعفا میدادم ولی نمیدونم از چی باید استعفا بدم.
روحانی داشت میرفت سوال بعدی و میگفت «چراااا.. » که ناگهان مردی ریزنقش اما تکنیکی وارد سالن شد و دستانش را همانند جادوگران زبده بالا برد و با لبخندی بر روی لب گفت: من از شما میپرسم!
بله خودش بود، احمدی نژاد، یار و یاور طنزنویسان در لحظات سخت و دشوار... در یک لحظه انگار طلسم را باطل کرد و دکتر روحانی غیب شد. خوشحال شده بودیم. فکر کردیم احمدینژاد به صحنه میآید و دو تا سوژه میدهد و میرود. ولی انگار اینطور نبود. آمد ما را در آغوش گرفت و گفت: دلتون برای من تنگ شده بود؟ با یک ترس پنهان گفتم: چطور؟ احمدی نژاد گفت: من آمدهام تا بمانم! با استرس به اطراف نگاهی کردیم و گفتیم: روحانی... روحانی کجا رفتی؟ احمدینژاد گفت: بیخود سروصدا نکن، اگه کسی هم بیاد کمک من میاد.
با صدای روشن شدن تلویزیون از خواب پریدم. نگاهی به اطراف انداختم دیدم کسی نیست، عرق پیشانیام را پاک کردم دیدم آقای روحانی در اجلاس روسای دانشگاهها همچنان دارد سوال میپرسد که چرا خطوط قرمز هست و نمیگذارند دانشجو تحقیق کند. خواستم بخوابم ولی ترسیدم، خواستم بیدار بمانم دیدم سردرد دارم. آخر کسی نفهمید ما چرا هر راهی میرویم درد دارد.