سلام ... این داستان کاملا واقعی هست
من بانوهستم و 17 سال سن دارم وجودم پر از عشقه ولی هیچ کس رو ندارم ...
اینطور که مامانم میگه وقتی بچه بودم میخواستن اسم منو امین رو رو هم
بزارن ... پسرخاله دخترخاله ایم ... ولی مامانم قبول نکرده
امین از بچگی عاشقم بوده ... میخواسته بهم بگه ولی نمیشد
یه روز دخترخالم زنگ زد خواست بگه امین دوسم داره ولی نتونست
بهم چیزی نگفتن تا سال سوم راهنمایی
همون موقع بود که فهمیدم چه قدر دوسش دارم فقط بهم یه نگاه کرد تو دل
تاریکی شب باهمون یه نگاه تموم عشقشو احساس کردم چشاش پر اشک بود ....
ولی دیر بود برای فهمیدن علاقش به اجبار با همون دخترخالم عقد کرده بود
نه عقد یه سیقه خونده بودن برای بهتر شناختن همدیگه
داستان ما از همون شب شروع شد
خواب نداشتم فقط گریه .... دیر فهمیدم خیلی دیر .... من با تمام وجود
عاشقش شده بودم
از اون روز بهم زنگ زد بهم اس میداد .... امسال بود یعنی سال 92 بعد از
عید و اتمام مدارس بهم گفت نامزدش جای اونو نمیتونه بگیره ... گفتم کی
... گفت عروسی کرد بهت میگم .... اصرار کردم ... اخرشم گفت
شـمـــــــــــــــا
قند تو دلم اب شد اولین بار بود که علاقه شو به زبون می اورد
قبل ماه رمضان فهمیدم که به 2 تا دخترداییم ها هم علاقه داشته
با یکیشونم رابطه داشته و تمام حرفهای منو به اون میگفته بهش میگفته
بانو خیال میکنه من عاشقشمو میرم میگیرمش خیلی خره من تورو دوس دارم
وقتی این حرفو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد ... من دیوونش بود عاشقش بودم
میخواستمش ولی اون منو به بازی گرفته بود .... اون روز بهش اس دادمو گفتم
ازش متنفرم ... بد جور دعوامون شد اخرشم گفت من فقط امتحانت کردم با این
حرفش بدتر شدم هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم ... اخرش معذرت خواست ...
نبخشیدمش .... ولی هنوز که هنوزه عاشقشم ... دوس دارم یه بار دیگه بگه
معذرت میخوام تا حداقل به عنوان پسرخاله داشته باشمم ... به دختر داییم
گفته من هیچ وقت از اون مغرور معذرت نمیخوام
دعا کنید فراموشش کنم .... دعا کنید ازش متنفرم بشم
اینم از عشق اول ما دیگه چه برسه به عشق بعدی اون میخواد با من چی کار کنه.یه چیز رو بگم من اهل
دوستی با پسر نیستم اگر هم جواب امین رو دادم چون
پسرخالم بود دیگه حتی به خواهرم هم اعتماد ندارم همش فکر میکنم همشون منو
به بازی گرفتن