
وقتي نمايش «قيصر» در شهرستانها شروع ميشود. براي تبليغ فيلم، بهروز و کارگردان [مسعود کيميايي] به يکي دو شهرستان سفر ميکنند. . . قرار ميشود براي افتتاح فيلم بروند تبريز. . . مهمانان را از فرودگاه به هتل متروپل ميبرند که بالاي سينما است. . .
بهروز و کارگردان تازه رسيدهاند و در اتاق هتل نشستهاند که رييس شهرباني تبريز، يک سرهنگ تمام، با چند پاسبان به ديدن آنها ميآيد و «خير مقدم» ميگويد. . .
ساعت حدود شش بعدازظهر است. در سالن هتل، کنار سرهنگ نشستهاند و پاسبانها هم خبردار ايستادهاند پشت سرشان که ميبينند يک نفر از پلهها دارد ميآيد بالا؛ يکي از جاهلهاي معروف و گردن کلفت تبريز است. يک دست کت و شلوار مخمل مشکي پوشيده، مثل لباس قيصر، پاشنههاي کفشش را هم عينهو قيصر خوابانده، يک تسبيح دانه درشت تو اين دستش، يک دستمال يزدي هم پيچيده دور آن يکي دستش، سلانه سلانه ميآيد طرف آنها. با لهجه غليظ ترکي ميگويد: «سام عليکم. خيلي خوش آمدي به تبريز، آقاي وثوقي!» سري هم براي سرهنگ تکان ميدهد و مينشيند کنارشان:
«آقاي وثوقي! من اين فيلم قيصر شوما را تا حالا ده دوازده دفعه ديدهام. هنوز هم ميخواهم ببينم. . . شوما چه جوري آن جوري را ميري؟»
بهروز ميگويد: «منظورتان را نميفهمم. . .»
«من خيلي سعي کردم مثل شوما راه برم. اما نميشود. پاشو يک خرده اينجا راه برو، من ببينم تو چه جوري راه ميري.» . . .
بهروز ميگويد: «آن که شما ديدهايد، تو فيلم است که ميشود آنجوري راه رفت. وگرنه من نهميتوانم بلند شوم اينجا آنجوري راه بروم.»
جاهله ميگويد: «نه. . . حالا که من دارم ميگويم به شوما، بلند شو راه برو ديگر!»
رييس شهرباني هم ساکت نشسته؛ به بهروز اشاره ميکند که بلند شود و راه برود. . .
بهروز ميگويد: «نه آقا جان، شما براي خودتان ميگوييد. بيخود ميگوييد. قرار نيست هر چيزي که شما ميگوييد من انجام بدهم. آن کار را من جلو دوربين ميکنم. کارگردان فيلم به من ميگويد که ميکنم. . . اينجا من آن کارها را نميتوانم بکنم. اگر هم بتوانم، نميکنم.»
جاهله که انگار بهش بر خورده، دستمال يزدياش را ميپيچيد دور دستش و از جاش بلند ميشود و «بسيار خوب، باشد»ي ميگويد و با سگرمههاي درهم، بدون آنکه با رييس شهرباني و آنهاي ديگر خداحافظي کند، سرش را مياندازد زير و راه ميافتد از پلهها ميرود پايين.