فراموش کردم
رتبه کلی: 2094


درباره من
دیگه تنهام-------- (MDMD3 )    

تو روخدا بخونینش ها بدرم در ومده تا بنویسمش

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۳/۰۷ ساعت 14:46 بازدید کل: 157 بازدید امروز: 151
 

دختری مظلوم بود اسیر بدری عیاش

که در آمدش از فروش شبانه دخترش بود

دخترک روزی گریزان از منزل بدری نزد حاکم بناه گرفت

و قشه  خودش را بازگو کردحاکم دخترذ را نزد زاهد شهر امانت سبرد

که در امان باشد اما جناب زاهد هم همان همان شب اولدختر را...

نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت

و چهار بسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند

و برسیدند با این وضع /این زمان/ در این سرما/اینجا چه میکنی؟

دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری بدرم ان بود

و زاهد از خیر حاکم چنان بی بناه ماندم

بسر ها با کمی مکث و تامل و دیدن دختر نیمه برهنه

او را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میایم

دختر ترسان از اینکهبا این چهار بسر مست تا صبح چگونه بگذراند

در کلبه خوابش برد صبح که بیدار شد دید

بر زیرش بوستین برای حفظ سرما هست

و چهار بسر در بیرونکلبه از سرما مرده اند

بازگشت و بر در دروازه شهر داد زد که:

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم

خون صد شیخ را فدای یک مست میکنم

تا نگوید مستان از خدا بی خبرند

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۳/۱۰ - ۱۰:۰۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)