پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه
نگهبان سردخانه می گفت: یکی از آنها آمد به خوابم و گفت:
((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندهید ))
از خواب بیدار شدم.
هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛
گفتم ولش کن ،خواب بوده دیگه.
فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم.
دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم.
گفت: امیرناصر سلیمانی
از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها.
روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).
بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ،
خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛
شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
ما را به دوستان و اشنایان خود معرفی کنید شاید گم کردیی راه خودشو پیدا کنه
در کانال پلاک های رقصان
گلچینی از بهترین خاطرات شهدا را با ما دنبال کنید
telegram.me/shahedamol1393