لای لای،ای پسر کوچک من
دیده بر بند،که شب آمده است
دیده بر بند،که این دیو سیاه
خون به کف،خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه بگذار که بر پنجره ها
پرده را بکشم سر تا سر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم بدم از پنجره سر
از شرار نفسش که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای،آرام که این رنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشه پنجره ها میلرزید
تا که او نعره زنان میاید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن،پنجه به در میساید
نه،برو،دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی بربائیش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خاموشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناه است،گناه
دیوم اما تو ز من دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده
آه بدار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده
بانگ میمیرد و در آتش درد
میگذارد دل چون آهی من
میکنم ناله که کامی،کامی
وای بر دار سر از دامن من