در دل کوه غروب...
بر سر قله دور...
قلعه ای از فولاد...
قد کشیده سوی نور...
کسی از این همه مرد...
دستی از این همه دست...
فاتح قلعه نشد نه به تدبیر و نه زور...
روح من آن کوه است...
دلم آن قلعه سخت...
که ندارد به درون ترس شکست...
هر دم از جوشش خشم...
یا غم و کینه و مهر...
میرود برج دلم دست به دست...
آه ای عشق و امید ، ای فاتح...
فتح کن قلعه فولاد دلم...
دلم از کینه و نفرت پوسید...
برس ای عشق بفریاد دلم...
روح من آن کوه است...
دلم آن قلعه سخت...
که ندارد به درون ترس شکست...
هر دم از جوشش خشم...
یا غم و کینه و مهر...
میرود برج دلم دست به دست...
آه ای عشق و امید ، ای فاتح...
فتح کن قلعه فولاد دلم...
دلم از کینه و نفرت پوسید...
برس ای عشق بفریاد دلم...