|
رتبه کلی: 2592
|
|
|
|
جملاتی زیباوتکان دهنده
|
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۸/۱۶ ساعت 22:50
بازدید کل:
341 بازدید امروز: 124
|
|
|
♥ یواشکی دوستم داشته باش، آدمایِ دنیای من، چشمِ دیدنِ عشق رو ندارند…
♥ حسین بیشتر از آب، تشنه ی لبیک بود. افسوس که به جای افکارش، زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبى نمایاندند.
..
♥ گاهی باید بی رحم بود… نه با دوست… نه با دشمن… بلکه با خودت… و چه بزرگت میکند آن سیلی که خودت میخوابانی بر صورتت…
♥ در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یک ساله باش که وقتی او را به هوا میاندازی، میخندد! چون ایمان دارد تو او را خواهی گرفت…
♥ الفبای عاشورا: بابا! آب…
♥ برگرد…! خاطرههاتو جا گذاشتی… نمیخوام یه عمر به این امید بمونم که برای بردنش یه روز بر میگردی…
♥ زخمیکه بر دلم نشاندی خیال خوب شدن ندارد… دیشب باز خونابههایش را بالا آوردم…! لعنتی… کاش به همراهش خاطراتت را بالا میآوردم… آن وقت شاید خلاصی محض از آن من بود…!
♥ فلسفه آلاکلنگ اثبات بزرگی کسی است که فرو مینشیند تا دیگری پرواز را تجربه کند…
♥ اون یدونه یوسفی هم که برگشت به کنعانش استثنا بود! تو غمتو بخور…
♥ پر از توام… به تهیدستى ام نگاه نکن… نگو که هیچ ندارى… ببین من تو را دارم…
♥ نمیخواهم برگردی این را به همه گفته ام! حتی به تو… به خودم…! اما نمیدانم چرا هنوز برای آمدنت فال میگیرم…؟!
♥ عرضه که زیاد میشه قیمت پایین میاد… هیچ وقت خودت رو کامل عرضه نکن…
♥ دقت کردین وقتی که برق میره همیشه یکی هست که میپرسه: برق رفت!؟ خب عزیزه من برق رفت دیگه! اینم شد سؤال؟
♥ یه سرچ توی گذشته یِ آدمای بی احساس بزنی جایِ پایِ یه آدم خائنُ میبینی…
♥ گلدستهها را بالاتر نبرید!
هرقدر که بالا بروید
باز هم
دستتان به خدا نمیرسد
اما من
خدایی را میشناسم
که در حیاط خانه مان
شاه پسند میرویاند
و در مزارع
با گندمها و پاییز
زرد میشود…
من، پیرزنی را میشناسم
که
خدا
در سجاده اش جا میشود…
هر قدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید…
♥ یکی بود یکی نبود! یه عروسکی بود که دلش میخواست زار زار گریه کنه! اما اون آدما ”خنده” رو به لباش دوخته بودن…
♥ اون لحظه که گفتی یکی بهتر از تو رو پیدا کردم! یاد اون روزایی افتادم که به ۱۰۰تا بهتر از تو گفتم من بهترینو دارم…!
♥ تو با من “بازی” میکنی من با تو “عاشقی”… و دیگران را ببین که چگونه محو تماشای این “بازی عاشقانه اند”…
♥ تنهایی یعنی هنوز عاشقش باشی، اما “شما” صداش کنی… چون باید قبول کنی که یه غریبه ست…
♥ یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد، اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد، گفتند: مگه کوری؟!
♥ همیشه سخت ترین نمایش به بهترین بازیگر تعلق دارد، شاکی سختیهای دنیا نباش، شاید تو بهترین بازیگر خدایی!
♥ و من هنوز عاشقم
آنقدر که میتوانم هر شب بدون آن که خوابم بگیرد
از اول تا آخر بی وفاییهایت را بشمارم و دست آخر همه را فراموش کنم…
|
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۸/۱۶ - ۲۲:۵۰ |
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
|
|