فراموش کردم
رتبه کلی: 2134


درباره من
تو کجایی سهراب؟

آب را گل کردند

چشم ها را بستند و

چه با دل کردند

وای سهراب کجایی آخر؟

زخم ها بر دل عاشق کردند

خون به چشمان شقایق کردند..

تو کجایی سهراب؟

که همین نزدیکی

عشق را دار زدند,

همه جا سایه ی دیوار زدند

وای سهراب دلم را کشتند

اي سهراب کجايي که ببيني حالا

دل خوش مثقالي است

دل خوش ناياب است

تو سوالت اين بود

دل خوش سيري چند

من سوالم اين است

معدن اين دل خوش

تو بگو اي سهراب

در کدامين کوه است

در کدامين صحرا در کدامين جنگل
( SHERVIN ( VALVE .. SUN (NIKEL )    

کفر نمی گویم خدا اما ...

منبع : دل نوشته
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۳/۳۰ ساعت 19:51 بازدید کل: 569 بازدید امروز: 190
 

 

 
نمی خواهم خدایم بیکران باشد
 
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
 
نمی خواهم که باشد این چنین آخر
 
خدا را لمس باید کرد
 
 
نگو کفر است 
 
خدا را می توان در باوری جا داد
 
که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
 
خدا را می توان بویید
 
و این احساس شیرینی است 
 
 
نگو کفر است
 
که کفر این است
 
که ما از بیکران مهربانیها
 
برای خود 
 
خدایی لامکان و بی نشان سازیم
 
خدا را در زمین و آسمان جستن
 
ندارد سودی ای آدم
 
تو باید عاشقش باشی
 
و باید گوش بسپاری
 
به بانگ هستی و عالم
 
که در هر خانه ای آخر خدایی هست
 
 
نگو کفر است
 
اگر من کافرم !! باشد 
 
نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم 
 
نمی خواهم خدایم را
 
به قدیسی بدل سازم
 
که ترسی باشد از او در دل و جانم
 
 
نگو کفر است
 
که سوگند یاد کردم من
 
به خاک و آب و آتش بارها ای دوست
 
خدا زیباترین معشوق انسانهاست
 
خدا را نیست همزادی 
 
که او یکتاترین
 
عاشق ترین
 
معبود انسانهاست.
 
 

خدایا کفر نمی گویم 

پریشانم 

چه می خواهی تو از جانم ! 

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی 

خداوندا ! 

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی  

لباس فقر پوشی 

غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی  

و شب ، آهسته و خسته 

تهی دست و زبان بسته 

به سوی خانه باز آیی 

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟ 

خداوندا ! 

اگر در روز گرما خیز تابستان 

تنت بر سایه دیوار بگشایی 

لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری 

و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی 

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد 

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

 

 

 

خداوندا ! 

اگر روزی بشر گردی  

زحال بندگانت با خبر گردی  

پشیمان می شوی از قصه خلقت 

از این بودن ، از این بدعت 

خداوندا تو مسئولی  

خداوندا ! 

تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است  

چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.  

 

 

 
 
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۳/۳۰ - ۱۹:۵۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)