![](http://hadinet.ir/i/attachments/1/1341237629380593_large.jpg)
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه ی خود،
جامه اندوه مپوشان هرگز
لنگه های چوبی در حیاطمان
گرچه کهنه اند و جیر جیر می کنند
ولی خوش به حالشان که لنگه هم اند
خاطرات خیلی عجیب اند؛
گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم؛
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم ...!
گاهی اوقات شاید، تنها شادی زندگی ام این است؛
که هیچ کس نمی داند تا چه حد غمگینم ...!
دنیا پر از تباهی است؛
نه به خاطر وجود آدم های بد؛
بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب ...!
گرگها هرگز گریه نمیکنند,
اما گاهی عرصه زندگی
چنان بر آنها تنگ میشود که
بر فراز بلندترین قله ها
دردناک ترین زوزه ها را میکشند
بگذار دلت شکسته باشد, ماهی
پای تو به گل نشسته باشد , ماهی
تا که نروی زیر سؤال قلاب
باید دهن تو بسته باشد,ماهی
برای دردهایم نشانه می گذارم؛
تا یادم بماند؛
کجا، دست خدا را رها کردم ...!
تقدیم به کسی که هنوز هم؛
تکه ای از آسمان در چشمانش؛
جرعه ای از دریا در دستانش؛
و تجسمی زیبا از خاطره ها و ایثارهای سرخ؛
در معبد ارغوانی دلش، به یادگار مانده است ...
برهنه ات میکنند تا بهتر شکسته شوی...
نترس گردوی کوچک..
آنچه سیاه می شود روی تو نیست... دست آنهاست..
مزرعه را موریانه ها تاراج کردند و ما برای گنجشک ها مترسک ساختیم
لعنت به این حماقت
شعر را تفســـــــیری از چشمان تو پنداشتم
بوسه ای بر چشم شب بر قلب مه میکاشتم
از نگاهت شعر باران خورده ای بر دل نشست
مصرعی هم از تب مــــــــــــژگان تو برداشتم
آخرین لحظه های باران است
سیل غم بر دلم روان گشته
پس از این روز های خوب بهار
سوزش و هرم تابستان ...
می کَند نرمی تن گل را ....
ای خدا این حضور کوتاه است
جان من خسته از شلوغی شهر
منتظر بر فرشته ی مرگ است
دلگیر نباش، دلت که گیر باشد؛
رها نمی شوی؛
خداوند، بندگان خود را؛
با آنچه بدان دل بسته اند می آزماید ...