هـــو الشّـــــافــی
اکنون که بیمارِ بیدارم مینویسم
از خودم
از یک بیمارِ افلاک مینویسم
که هنوز هم زمان را نمیداند
هیچ چیز نمیداند
چرا که خود هیچ است!
شب ها
آهسته و قدم زنان به دیدار خویش میروم
کافیست چشم بربندم،پا برهنه،به خواب میروم
شب ها
نفس بر نفس آوار میشود وُ
من اسیرِ خواب و افلاک میشوم
شب ها
آهسته و قدم زنان به دیدار خویش میروم
کافیست چشم بگشایم،سرگشته،زین دنیا میروم
نفس بر نفس آوار میشود وُ
"من به چشم خویشتن میبینم که جانم میرود"
c
شب ها
درد میشوم،درد میشود وَ خنده های پر درد
طنین اندازِ سر وُ روح وُ ذوقِ جان میشود
که سَر خود درین مهلکه اثیریِ عالمِ دوّار
فتنه انداز است وُ روح ز جان برمیکَند
شب ها
نفس بر نفس آوار میشود وُ
من برق آسا بِسمت بی منتها رهسپار میشوم
درین اثنا، سَر، درد داردُ وَز قدم های من
دیوانه وار خویش را ز بَندِ نفسهایم میرَهد
و اکنون که بیمارِ بیدارم مینویسم
مستانه و جنون آمیز
از خواب و رویا و کابوس
از خودم
از یک بیمار افلاک مینویسم
که هنوز هم دیوانه وار،
در پی درد و درمانش،
آهسته و قدم زنان به دیدار خویش میرود
ـــــــصـــــــ