هوالستار العیوب
چشم وا کن،اُحُد آیینهء عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ، مسلط شد و رفت
***
آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد
***
داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود
***
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست
***
یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند
***
همه رفتند غمی نیست علی می ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند
***
مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده
***
در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند
***
مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون
***
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
***
می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
***
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد
***
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
***
فاطمه، فاطمه با رایحهء گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
***
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
***
می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد
***
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت
***
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت
***
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت
***
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت
***
گفت: اینبار به پایان سفر می گویم
" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"
***
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است
***
واژه در واژه شنیدند صدارا اما...
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما
***
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
***
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
***
شهر اینبار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی
***
بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد
***
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
********
می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
*******