روبه . . . . پرسید:چقدرمنودوست داری؟
پسرلبخندزیبایی برلب راند و گفت : خیلی!
دخترپرسید:خیلی یعنی چقدر؟
. . . . دستان . . . . رامحکمتردردست فشرد و گفت:همینقدرمیگم که نفسم به نفست بنده!
دخترازاین حرف ساده گذشت....
یک روز . . . . خسته از روزی پرازمشغله به خانه برگشت وباپدرش دعوای سختی داشت؛
باگریه با . . . . تماس گرفت ودرحالیکه نفس؛نفس می زد ازدعوایش گفت؛ . . . . سعی کردکه
اورادلداری بدهدوآرامش کنداما . . . . به هیچ وجه آرام نشد؛باناله گفت: . . . . نفسم داره بند
میاد,دارم خفه میشم؛میخوام خودموبکشم دیگه خسته شدم...
همینوگفت وخط قطع شد....
. . . . آهی سردادوگوشی اش راکه شارژتمام کرده بود به طرفی پرت کرد,لباس پوشید وبا
حال زاری که داشت به سمت خانه ی . . . . رفت ؛دربازبود واردکه شد؛ . . . . راکنارتلفن خواب
دید.
بالبخندنزدیکش شد؛دستانش رادردست گرفت تا مثل همیشه بالمس دستان عشقش آرام
شودامادستان . . . . گرمای سابق رانداشت!
به سمت پنجره رفت امابسته بود چرا . . . . سردبود؟!
کنار . . . . زانو زدوچشمش به تکه کاغذی روی زمین افتاد؛بادستانی لرزان کاغذراازروی زمین
برداشت وخواند:
نفسم به نفست بنده...