آنقدر به نداشتنت عادت کرده ام ،
که اگر روزی بیایی و دوباره به دنیایم قدم بگذاری ..
و بر تنهایی ام خط سیاه بکشی ،
دیگر توانی برای داشتنت ندارم ..
تقصیر من نیست !
پس از آن شکستنهای پی در پی ، پس از آن حسرت خوردن ها ،
دیگر نایی ندارم تا آغوشم را برای عشق باز کنم ،
و صمیمانه به استقبالت بیایم ..
دیگر امیدی نیست تا آرزوهایم را دنبال کرده ،
و راهی برای رسیدن به تو بیابم ..
اگر بگویم تقصیر توست دروغ نگفته ام ،
عادتم دادی دیگر !
به دور بودن و عمیق شدن فاصله میان دستهایمان ..
آنقدر عادتم دادی که رنگ عشق کمرنگ شد ..
تا چشم باز کردم عشقی نبود ،
احساسی از من عاشق دیگر بر جای نمانده بود ..
آری تقصیر تو بود !
و حالا اگر دوباره بخواهی دستانم را بگیری
و با من دنیای جدیدی را بسازی ،
دیگر توانی برای عاشقی کردن ندارم ..
راستش را بخواهی چشمانم ترسیده است ،
دیگر امیدی به تو و عشق دروغی ات ندارم ..