همیشه موقع نوشتن یه خجالتی وجود منو میگیره
حس قایم شدن های پشت مادر و پدر تو بچگی بهم دست میده
میخوام همون لحظه نوشتنمو متوقف کنم و
اینبار پشت خودم قایم بشم و بشینم به یاد دوران بچگی یه دل سیر بیخیال دنیا باشم.
تک تک خط های جامانده تو خاطراتم رو مرور کنم
میخوام تموم فکر های چرت و تلخ که روحم و آزار میدن و بیرون بریزم.
ببین منو میشناسی که؟ منم همونی هستم که از آب میترسید
میبینی چجوری دلمو به دریا زدم؟
میخوام یاد تو رو در وجودم غرق کنم.غافل از اینکه خودم غرق شدم تو یادت.
شاید, ولی...,اگر...,بازم نشد.
دلم حس عجیبی داره خیلی بی قراری میکنه
ولی بیچاره نمیفهمه این کارا سودی نداره
عاقبتش میشه مثه ماهی قرمزم که اون روز وقتی خونه نبودم تنگش شکسته بود و....
چیکار میشه کرد آخه همه میگن همش تقصیر عصر جمعه اس!
یعنی باور کنیم؟
تو بچگی هم عصر جمعه اینقدر دلگیر بود؟
الان همه تو پرنگی ممتدی بوق ماشین ها و دنیا کمرنگ شدیم و داریم گم میشیم.
یکم بیشتر مواظب خودمون باشیم.
فقط یکم بیشتر....
اشکال از عصر جمعه نیست
اشکال از دلهاست...
M.y