♥به نام خدایی که باران را آفرید♥
♥تا سرزمین عشق آتش نگیرد♥
من علی هستم 18 ساله از اراک.ورزش رزمی کار میکنم به اسم مو تای یا همون بوکس تایلندی.عاشق رشته ورزشیم هستم و حتی عاشق مربیم.بسیار زیاد غیرتی هستم.تا حالا بخاطر غیرتم 2نفرو با بیمارستان آشنا کردم.عاشق دوچرخه سواری هستم البته از نوع حرفه ای.تیم مورد علاقه ام بارسلوناست. آهان راستی عاشق این هم هستم وقتی که پولشو داشتم یه موتور کفی بگیرم و تا آخرین درجه ی کیلومترشو پر کنم.بهترین دوستمم که واقعا عاشقش بودم عمرشو داد به شماها.(برای شادی روحش یه فاتحه بفرستید)الان هم کار خاصی انجام نمیدم فقط توی گیم نت کافی نت یا با کامپیوتر نفتیه خونمون میرم توی اینترنت.این چند وقته هم بخاطر دوستم( تقریبا اوایل مدرسه ها بود میخواستن برن دهاتشون تو راه تصادف کردن...)افسردگی گرفتم.خونه ی فامیلامون اصلا نمیرم.
مدرسه که میخوام برم باید ساعت7:15 داخل مدرسه باشم ولی من بعد از فوت رفیقم ساعت8:15 داخل مدرسه هستم.اصلا نگاهم نصبت به دنیا یه طور دیگه شده.زیاد به چیزی توجه نمیکنم.دیگه داستان نمیگم همینا کافیه......
.:♥بسوزد روزگار با خاطراتش♥:.
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس گاه تو خواهم شد »
***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
*** دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
*** دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
*** دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« ♥پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي♥ »
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.