فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 3330


درباره من
♥به نام خدایی که باران را آفرید♥
♥تا سرزمین عشق آتش نگیرد♥
من علی هستم 18 ساله از اراک.ورزش رزمی کار میکنم به اسم مو تای یا همون بوکس تایلندی.عاشق رشته ورزشیم هستم و حتی عاشق مربیم.بسیار زیاد غیرتی هستم.تا حالا بخاطر غیرتم 2نفرو با بیمارستان آشنا کردم.عاشق دوچرخه سواری هستم البته از نوع حرفه ای.تیم مورد علاقه ام بارسلوناست. آهان راستی عاشق این هم هستم وقتی که پولشو داشتم یه موتور کفی بگیرم و تا آخرین درجه ی کیلومترشو پر کنم.بهترین دوستمم که واقعا عاشقش بودم عمرشو داد به شماها.(برای شادی روحش یه فاتحه بفرستید)الان هم کار خاصی انجام نمیدم فقط توی گیم نت کافی نت یا با کامپیوتر نفتیه خونمون میرم توی اینترنت.این چند وقته هم بخاطر دوستم( تقریبا اوایل مدرسه ها بود میخواستن برن دهاتشون تو راه تصادف کردن...)افسردگی گرفتم.خونه ی فامیلامون اصلا نمیرم.
مدرسه که میخوام برم باید ساعت7:15 داخل مدرسه باشم ولی من بعد از فوت رفیقم ساعت8:15 داخل مدرسه هستم.اصلا نگاهم نصبت به دنیا یه طور دیگه شده.زیاد به چیزی توجه نمیکنم.دیگه داستان نمیگم همینا کافیه......
.:♥بسوزد روزگار با خاطراتش♥:.
علی با عشق (ONLY-LOVE )    

فقط عاشقان و دلسوختگان بخوانند.

منبع : http://feri1374.blogfa.com/
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۲/۱۹ ساعت 20:59 بازدید کل: 450 بازدید امروز: 97
 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم


آب می خواهم ، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب!!!


خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند


دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست


سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد و داد شد


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام


عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم


بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است


در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم


بعد از این با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم


نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم، بت پرستم ، بت پرست


بت پرستم ، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست


درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم


منم که با دریا طلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟


قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن


عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود


گر نرفتم هر دو پایم بسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود


 هیچ کس دست مرا وا کرد نه ؟؟!!
فکر دست تنگ ما را کرد نه ؟؟!!


قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن


من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن


من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش


من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ، نشنفتن بس است


روزگارت باد شیرین شاد باش!
دست کم تو هم یک شب فرهاد باش!


آه در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود


وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود


از در و دیوار شهرتان خون می چکد
خون من، فرهاد، مجنون، می چکد


خسته ام از قصه های شوم تان
خسته ام از همدری مسموم تان


اینهمه خنجر دل کس خون نشد
اینهمه لیلی کسی مجنون نشد


آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان


کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بوئی از فرهاد دارد تیشه ام


هیچ کس از حال ما پرسید نه ؟؟!!
هیچ کس اندوه ما را دید نه ؟؟!!


هیچ کس چشمی برایم تر نکرد
هیچ کس یکروز با من سر نکرد


هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود می گریخت


چند روزیست حالم دیدنیست
حالم از این و آن پرسیدنی است


گاه بر زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفأل می زنم


حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد و حالم را گرفت


ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

 

**********************************************************

 

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس گاه تو خواهم شد »

***

و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست


***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »


***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست


***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

 

**********************************************************

♥♥♥THE END♥♥♥

نظر یادتون نره مرسی از همتون

♥دوستون دارم همه ی شما رو♥

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۲/۱۹ - ۲۰:۵۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)