مینویسم از خدا که این گونه حقیرانه به تقویم زندگیم سالی نو می بخشد
مینویسم از حکمتش ک آش نخورده و دهن سوخته برایم رقم میزند و نمیدانم در چیست حکمت داستان من
داستان که............ نه داستان نه کابوس نفس های بی هدف من
نا امیدانه مینویسم هرچند قلم با من این بار همصدا نیست ...ولی گله مندم از خدا
گل مندم از وطنم ....و دلگیرم از تبریز شهر نفرین شده !!! با مردمانی پست
در کشوری که مردمان وطنم مرا مجنون و دیوانه می پندارد ارزش زیستن چیست
؟؟؟/
در شهری که مردمانش پسترین اند ارزش زیستن را درک نمیکنم شاید این است علت دیوانه نامیدن من
نفرین بر این مردمان و نفرین بر خاک که برترین ها را گرفت و پسترین ها حاکم اند نفرین من بر شهر کثیف تبریز
گرچه پاکترین میپندارند و نامش را شهر اشراف می نامند . اما حقیر ترین هستن و پست