سالها قبل مادری با پسرش زندگی می کرد
مادر فقط یه چشم داشت و این باعث ناراحتی پسر بود
پسر همیشه از این که مادرش یه چشم داشت ناراحت بود یه روز مادر به مدرسه پسرش رفت و دوستای پسره مادرش رو مسخره کردن و پسره خیلی خجالت کشید
...
اون شب پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناکت چرا اومدی مدرسه؟
مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نمیخواستم گرسنه بمونی
پسر گفت ای کاش بمیری تا اینقدباعث خجالت و شرمندگی من نشی زنکه یه چشم زشت.
چندسال بعد پسر در یک کشور دیگه دانشگاه قبول شد و همون جا ازدواج کرد و 2تا بچه آورد
خبر به گوش مادر رسید
مادر رفت اونجا تا پسر نوه ها و عروسشو ببینه .اما نوه هاش از دیدنش ترسیدن و پسرش بهش گفت پیرزن زشت چرا اومدی اینجا و بچه هامو ترسوندی؟ گمشو از خونه من برو بیرون
و مادر بدون گفتن حرفی رفت
چند سال بعد پسره بخاطر کاری به کشورش برگشت و از روی کنجکاوی سری به خونشون زد
همسایه ها گفتن مادرت مرده و فقط یک یادداشت واست گذاشته
پسره از مرگ مادرش ذره ای ناراحت نشد
متن یادداشت این بود:
پسره عزیزم وقتی 6سالت بود تو یه تصادف یک چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود ودر اوج زیبایی بودم
به عنوان یک مادر نمیتونستم ببینم پسرم یک چشمشو از دست داده
واسه همین یک چشممو به پاره ی تنم دادم تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی کنی
پسرم مواظب چشم مادرت باش
اشک در چشمهای پسر جمع شد.
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
حامد رستمی کیا: منبعی پیدا کنین که این داستان در اون درج شده تا قابل تایید باشه در انجمن
حاج پوریا چرمی (Haji): منبع گذاشتم داداش
داستان جالبی بود
merc
پریا ی م ز ا ل: kheyli amoozandeo khoob bood merc
قابل نداشت