عاشقانه

عاشقانه مرادوست بدار؟                                  دوستت دارم طب کلام توبودکه.....

            بی توهیچم اگرنمانی؟

دوستی روازکفشهایادبگیرآخ وقتی کناره هم نباشن انگاروجودندارن؟هرکدومشونم خودشوآواره یکی میکنه

تنهایی  زمانی آدم را ازپادرمیاره که نه عشقی داشته باشی نه همدمی

هرانسانی توزندگی یک خبطی میکنه وبه یکی دل میبنده ولی دریغ ازاینکه نمیدونی دلبستن به کسی که دوستشداری شرط داره اگه رعایت نکنی تنهات میزاره 

بعضی عشقهاطوری که نه تومقصری نه عشقت ولی یکچیزی تودلت وقلبت توروتوازدست دادن اون عشق مقصرمیدونه

بعضی عشقهاطوری که دختریاپسرموردعلاقت به یکی دیگه دل میبنده؟

بعضیهاهم دلیلای علکی وبی ربط  میارن تاطرفو ردکنن اونم چون مشکل داره؟

بعضیاهم  معنی عشق ومیفهمن ولی بهش عمل نمیکنن؟

ولی عشق واقعی زمانی پابرجاست که نه زیاددل ببندی نه خودخواه ومغرورباشی.چون بادلبستن زیاداونوواسه همیشه ازدست میدی وباخودخواهیات اونوبه خودت بدبین و....میکنی وبامغروربازیات بااعث جدایی ازهم میشین.

عاشقانه ترین ترانه زندگی زمانی است که تنهانباشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ILOVEYOU???????????

داستان یک....

سلام دوستان اسم من.....متولدآبانم 18 سالم من میخوام یک داستان تعریف کنم ولی واقعی تاحالاهم دلم نمیخواست هیچکس بدون ولی چون هم فهمیدن دلم میخوادواسه شماتعریف کنم شایدبگیدبچه ام ولی........

من سال دوم راهنمایی بودم که بادختری بنام نازنین دوست شدم تااون موقع هم ما تادلتون بخواددوست داشتم وبچه شری بودم تاوقتی که بانازنین آشناشدم؟همچی عوض شداونقدروابستش شده بودم که دلکندن ازش محال بود.نازنین من وازاین روبه این روکرد میگم ازاین روبه این رویعنی هم نمازخونم کرد هم کاریکردکه دورهمه رفیقاموخط قرمزکشیدم هم درس خونم کرد هم .....خلاصه سرتون ورودردنیارم  منوآدم کرد حتی خودمم باورم نمیشدمنوعوض کنه بعد6ماه دوستیمون که گذشتوهرروزباهم مدرسه میرفتیم وهرهفته همومیدیدیم تااینکه دوست نازنین که ازحسادتش بودقزییرو وبه مامان نازنین گفت:حدود1هفته خبری ازش نشدتابه سرم زدورفتم درخونشون مامانش منوچندبارردکردتااینکه بعدکلی مکافات قبول کردمنونازنین باهم دوست باشیم ولی گفت: نبایدزیادپامونواز...وخودمامانشم بایدهرکاریاعملی که انجام میدادیم بایدباخبرباش قبول کردیم وبه خوشی چندماه وپشت سرهم باخوبی طی کردیم خونه نازنین فقط 4تاخونه باخونه مافاصله داشت که ازپشت  بوم میشدهموببینیم.هرچندوقت هم واسه همدیگه کادومیخریدیم که بیشترتومناسبت بودمثلاتو تولدمون یا....

تااینکه بعد1سال وچندماه توی مسافرت  یک شب  خیلی بدکه واسش یک هدیه خریده بودم وداشتم باهاش حرف میزدم دیدم تلفنش قطع شد چندبارشمارشوگرفتم تاصب ولی خاموش بودتااینکه ساعت6صب باخطش بهم زنگ زدولی مامانش بوددیدم داره گریه میکنه بعدکلی مکافات وپرسیدن چی شده بهم گفت نازنین فوت کرده باورم نشدخیلی قصمش دادم بهم دروغ نگه ولی همش واقعی بود اون شب که باهام حرف میزدتوآشپزخونه پاش لیزمیخورهو.....

هیچ وقت فراموشش نمیکنم حتی نشده یکشب بدون فکرش بخوابم بعضی وقتامیگم شایدفقط واسه آدم کردن من اومده بوده. ولی یادتون باش زیادبه کسی دل نبندین که ازدستش بدین مثل من

امیدوارم خوشتون اومده باش؟