مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می کرد، پرسید:
- ببخشید! شما شارون استون نیستین؟
زن با عشوه گفت: نه ... ولی.
و پیش از آنکه ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فکر می کردم. چون ...
زن حرفش را برید: ولی همه می گن خیلی شبیهشم. اینطور نیست؟
مرد قاطع گفت: نه، همه اشتباه می کنن. به خاطر اینکه شارون استون زن خوشگلیه ولی شما متأسفانه اصلاً خوشگل نیستین. به همین دلیل من فکر کردم شما نباید شارون استون باشین.
زن تازه فهمید که رو دست خورده، با عصبانیت فریاد کشید:
- بی شرف! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟
مرد آرام گفت: چرا. ولی اونها هیچ کدام فکر نمی کنن که شبیه شارون استونن.
زن همچنان معترض گفت: خب، که چی؟
مرد گفت: چون شما فکر می کردین که شبیه شارون استون هستین، خواستم از اشتباه درتون بیارم.
زن دوباره عصبی شد: برو ننه تو از اشتباه در آر.
مرد همچنان با خونسردی توضیح داد: عرض کردم که؛ والده ی من یه همچی تصوری راجع به خودش نداره. ولی چون شما یه همچی تصوری دارین ...
زن فریاد کشید: اصلاً به تو چه که من چه تصوری دارم.
و کیفش را برای هجوم به مرد بلند کرد.
مرد خود را عقب کشید و خواست که به راهش ادامه دهد.
اما زن دست بردار نبود. و سه چهار نفری هم که از سر کنجکاوی جمع شده بودند، ترجیح می دادند که دعوا ادامه پیدا کند.
یک نفر به مرد گفت: کجا؟ صبر کنین تا تکلیف معلوم بشه.
دیگری گفت: از شما بعیده آقا! آدم به این با شخصیتی!
و به کت و شلوار مرتب مرد اشاره کرد.
و سومی گفت: این خانم جای دختر شماست. قباحت داره والله.
زن بر سر مرد که از او فاصله می گرفت فریاد کشید: هر چی از دهنت در بیاد، می گی و بعد هم مثل گاو سرتو می اندازی پایین می ری؟
یک نفر پرسید: چی شده خانوم؟ مزاحمتون شده؟
زن همچنان که به دنبال مرد می دوید و سه چهار نفر دیگر را هم به دنبال خود می کشید، گفت:
- از مزاحمت هم بدتر. مردیکه کثافت.
در کلانتری پیش از آن که افسر نگهبان پرسشی بکند، زن گفت:
- جناب سروان! من از دست این آقا شاکی ام. به من اهانت کرده.
افسر نگهبان، سرش را به سمت مرد که موهای جو گندمی اش را مرتب می کرد، چرخاند و گفت: درسته؟
مرد گفت: من فقط به ایشون گفته ام که شما شبیه شارون استون نیستین. اگه این حرف اهانته، خب بله، اهانت کرده ام.
افسر نگهبان هاج و واج به زن نگاه می کرد.
زن، روسری اش را عقب تر برد، آنقدر که دو رشته ی منحنی مو بتواند مثل پرانتز صورتش را قاب بگیرد.
افسر نگهبان، نتوانست نگاهش را از زن بردارد.
زن گفت: اصلاً به ایشون چه مربوطه که من شبیه کی هستم؟
افسر نگهبان به مرد گفت: اصلاً به شما چه مربوطه که ایشون شبیه کی هستن؟
مرد گفت: شما اکو این؟
افسر نگهبان گفت: اِکو چیه؟
مرد گفت: منظورم آمپلی فایره که صدا رو تکرار می کنه.
افسر نگهبان گفت: جواب سؤال منو بده.
مرد گفت: آخه من دارم تو همین جامعه زندگی می کنم. چطور می تونم نسبت به مسائل اطراف خودم بی تفاوت باشم. یه پیرزنی رو دیروز دیدم که فکر می کرد سوفیا لورنه. آنقدر طول کشید تا حالیش کنم که اینطور نیست. آخرش هم فکر کنم نشد. دیروز اتفاقاً کلانتری سیزده بودیم. پیش سروان منوچهری. بخاطر همچین شکایت مشابهی.
افسر نگهبان که همچنان شق و رق نشسته بود، فاتحانه خودکاری از جیبش در آورد و برگه های بلند پیش رویش را مرتب کرد:
- پس این مزاحمت برای خانم ها کار هر روز شماست.
مرد گفت: نه، هر روز نه، هر وقت مواجه بشم. گاهی وقتها هم روزی دو بار.
البته فقط خانم ها نیستن. با خیلی از آقایون هم همین مشکل رو دارم. بعضی ها فکر می کنن مارلون براندوان، بعضی ها فکر می کنن آرنولدن. تازه فقط مسأله مشابهت با هنر پیشه ها نیست ...
زن آینه کوچکی از کیفش در آورد و با دستمال کاغذی خرده ریمل های زیر چشمش را پاک کرد و در حالیکه آینه را در کیفش می گذاشت، گفت: یه مزاحم حرفه ای! خوب شد که به دام افتادی.
افسر نگهبان گفت: البته با درایت نیروی انتظامی و تعقیب و مراقبت خستگی ناپذیر بر و بچه ها.
زن با تعجب گفت: بله؟!
افسر نگهبان گفت: خب البته ما شما رو هم از خودمون می دونیم.
زن با عشوه گفت: وا؟ چایی نخورده فامیل شدیم.
افسر نگهبان زهر متلک زن را ندیده گرفت و فریاد زد: آشتیانی! چایی بیار.
سربازی در را باز کرد و پاهایش را به هم کوفت: چشم جناب سروان و رفت.
مرد گفت: ببین جناب سروان! من مزاحم حرفه ای نیستم. فراری هم نبودم که به دام افتاده باشم. هر جا که تذکری داده ام، تاوانشم پرداخته ام، کلانتریشم رفته ام. به هیچکس هم بدهکار نیستم.
افسر نگهبان به تلخی گفت: بقیه حرفها تو دادگاه.
و کاغذی پیش روی مرد گذاشت و گفت: مشخصاتتو بنویس.
مرد سریع مشخصاتش را نوشت و کاغذ را برگرداند. افسر نگهبان کاغذ را به زن داد و گفت:
- شما هم مشخصاتتونو بنویسین.
تا آشتیانی در بزند و اجازه بگیرد، پایش را بکوبد و چایها را روی میز بگذارد، زن هم مشخصاتش را نوشت و کاغذ را به افسر نگهبان داد.
افسر نگهبان پس از مروری کوتاه به زن گفت: این شماره ی تلفن منزله؟
زن گفت: بله، خونه خودمه.
افسر نگهبان گفت: اگه ممکنه شماره موبایل رو هم بدین. شاید لازم بشه.
زن خواست کاغذ را پس بگیرد که افسر نگهبان کاغذ کوچکی را به او داد و گفت: روی همین هم بنویسین کفایت می کنه.
مرد گفت: منم لازمه شماره موبایل بدم؟!
افسر نگهبان مکثی کرد و گفت: خب بدین. اشکال نداره.
مرد گفت: آخه من موبایل ندارم.
افسر نگهبان دندان هایش را به هم سایید: پس چرا می پرسی؟
مرد گفت: می خواستم ببینم اشکالی نداره من موبایل ندارم؟ آخه از قوانین بی اطلاعم، اینه که ...
افسر نگهبان گفت: نه، اشکالی نداره.
و به زن گفت: علت شکایت رو چی بنویسم؟
و به جای زن، مرد جواب داد: بنویسین من به ایشون تهمت زده ام که شبیه شارون استون نیستین.
و به زن گفت: اگه اهانت دیگه ای به شما کرده ام بگین.
زن گفت: خب این خودش یه جور مزاحمته دیگه.
مرد گفت: ولی شما به من گفتین: بی شرف، کثافت، گاو و حرفهای دیگه که حالا بعد من در شکایتم مطرح می کنم.
زن جا خورده گفت: خب من اون موقع عصبانی بودم.
و به افسر نگهبان گفت: حالا باید چه کار کرد؟
افسر نگهبان گفت: پرونده که تکمیل شد می فرستمتون دادگاه. اونجا قاضی حکم می ده.
مرد پرسید: در مورد اینکه ایشون به شارون استون شباهت داره یا نداره قضاوت می کنن.
و با خود ادامه داد: کار قاضی هم واقعاً دشواره ها. اگه بخواد از نزدیک بررسی کنه.
افسر نگهبان گفت: نخیر، در مورد اهانت و ایجاد مزاحمت شما قضاوت می کنن.
و به ساعتش نگاه کرد و گفت: ضمناً حالا دیگه وقت اداری تموم شده. شما امشب اینجا می مونین تا فردا صبح راهی دادگاه بشین.
مرد به زن گفت: من حالا که بیشتر دقت می کنم، می بینم در قضاوتم اشتباه کرده ام. شما خیلی هم بی شباهت به شارون استون نیستین.
زن گفت: واقعاً می گین؟!
مرد گفت: واقعاً. اگر این شباهت وجود نداشت چرا من از میون اینهمه هنر پیشه اسم شارون استون رو آوردم؟!
زن گفت: خیلی ها بهم می گن. آرزو دارم یه بار با شارون استون مواجه بشم ببینم خودش چی میگه.
مرد گفت: اون هم حتماً به این اشتباه اعتراف می کنه.
زن به افسر نگهبان گفت: من می خوام شکایتمو پس بگیرم. واقعاً حوصله ی دادگاه و درد سر و این حرفها رو ندارم. این کاغذارو هم پاره کنین بریزین دور.
افسر نگهبان گفت: نمی شه. قانون وظیفه ی خودشو انجام می ده.
زن با تعجب پرسید: وقتی من از شکایتم صرف نظر کردم ...
افسر نگهبان گفت: باشه. تکلیف قانون چی می شه؟!
مرد گفت: قانون که شماره موبایل ایشون رو داره.
افسر نگهبان نشنیده گرفت و به زن گفت: مشکله. ولی خودم یه جوری حلش می کنم.
مرد ازجا بلند شد که برود. قبل از رفتن رو کرد به افسر نگهبان و گفت: یه سؤالیه که از اول که آمدیم اینجا تو ذهنم موج می زنه، می شه بپرسم؟
افسر نگهبان در حالی که کاغذ ها را پاره می کرد گفت: بپرس.
مرد گفت: می خواستم بپرسم شما شبیه شرلوک هلمز نیستین؟!
منبع : غیر قابل چاپ (مجموعه داستان) / سید مهدی شجاعی