مردی مسلمان همسایه ای کافر داشت .
هر روز و هر شب همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد .
خدایا ! جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن !!
زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد؛ دیگر نمی توانست غذا درست کند.
ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی
و غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد...!
روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ؛ دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد .
از آن شب به بعد مسلمان قصه دیگری سر نماز می گفت :
خدایا ! ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد .
من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی....!
جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی راهش تغییر نمی کند.
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.