در غوغایی از دویدن ها و در کوله باری از خستگی ها به آخرین نفس های تابستان رسیدم ...
درگیر دقایق و ساعات ...
درگیر لحظه هایی که قبل از آمدنشان، آینده هستند و بعد رفتنشان، خاطره ...
ساعاتی که گذشته بودند ...
لحظاتی پر از خاطرات شیرین و تلخ و خوب و بد ...
ساعت 12 شب شد ...
همیشه در ذهنم آرزوی بازگشت دقیقه ای یا شاید لحظه ای به عقب تر را داشتم ...
که ناگاه پاییز مرا به خیالم رساند ...
ساعت را به اندازه ساعتی به بند کشید ...
دلخوش کننده بود ولی ...
ولی ممنونتم پاییز ...
