بابا آب داد.
بابا نان داد.
بابا آمد...
بابا خسته و کوفته از سر کار آمد...
بابا از خیابانِ کنارِ بازار آمد...
عید هم آمد...
بابای یکی با دست پر آمد
و بابای دیگری با دست خالی...
و دیگری اصلا بابایی نداشت که بیاید...
کودکی خوشحال بود...
کودکی غمگین و گریان...
و کودکی منتظر و چشم به راه...
نگاه کودک، خیره به لباس و وسایل تازه و نو نوار دیگر کودکان...
با بغض و گریه رو به پدر:
بابا، من هم از اینا میخوام، چرا برای من هم از این ها نمی خری؟
بابا با دلی خون و پر از آشوب آمد...
کودک است دیگر! معنای نداری پدر را نمی داند...
زمستان می گذرد و به سوی بهار رهسپاریم...
مبادا نیازمندان را در سرمای زمستان جا بگذاریم.
والسلام.
دوستدار همیشگی شما: رضا امامی