به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
|
كه خیز ای مبارك در رزق زن
|
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
|
كه فرزند كانت نظر بر رهند
|
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
|
كه سلطان به شب نیت روزه كرد
|
زن از ناامیدی سر انداخت پیش
|
همی گفت با خود دل از فاقه ریش
|
كه سلطان از این روزه گویی چه خواست؟
|
كه افطار او عید طفلان ماست
|
خورنده كه خیرش برآید ز دست
|
به از صائم الدهر دنیا پرست
|
مسلم كسی را بود روزه داشت
|
كه درمندهای را دهد نان چاشت
|
وگرنه چه لازم كه سعیی بری
|
ز خود بازگیری و هم خود خوری؟
|
این شاعر قرن هفتم در غزلی با مطلع «نگفتم روزه بسیاری نپاید» چنین میسراید:
نگفتم روزه بسیاری نپاید
|
ریاضت بگذرد سختی سر آید
|
پس از دشواری آسانیست ناچار
|
ولیكن آدمی را صبر باید
|
رخ از ما تا به كی پنهان كند عید
|
هلال آنك به ابرو مینماید
|
سرابستان در این موسم چه بندی
|
درش بگشای تا دل برگشاید
|
غلامان را بگو تا عود سوزند
|
كنیزك را بگو تا مشك ساید
|
كه پندارم نگار سروبالا
|
در این دم تهنیت گویان درآید
|
سواران حلقه بربودند و آن شوخ
|
هنوز از حلقهها دل میرباید
|
چو یار اندر حدیث آید به مجلس
|
مغنی را بگو تا كم سراید
|
كه شعر اندر چنین مجلس نگنجد
|
بلی گر گفته سعدیست شاید
|