فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 789


درباره من
(علی علوی)ALI ALAVIE (S-ALIALAVIE )    

عشق پاسخی به مساله وجود انسان

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۰/۲۳ ساعت 12:05 بازدید کل: 226 بازدید امروز: 202
 

نظریه ی عشق

 

ASD

1. عشق ، پاسخی به مسئله ی وجود انسان

هر نظریه ای در باره ی عشق باید با نظریه ی انسان ، با نظریه ی هستی بشر آغاز شود.

به بشر قوه ی عاقله عطا شده است ، او حیاتی است که از خود آگاهی دارد؛ او از خود و از همنوعانش ، از گذشته وامکانات آینده اش آگاه است. آگاهی از خود به عنوان ماهیتی مستقل ، آگاهی از کوتاهی عمر خود و از این حقیقت که بدون اراده ی خود به دنیا آمده و به خلاف اراده ی خود نیز باید بمیرد . آگاهی به این که قبل از عزیزانش خواهد مرد ، یا آنان پیش از او خواهند مرد. و آگاهی از تنهایی و جدایی ، وآگاهی از بیچارگی خود در مقابل طبیعت واجتماع . تمام اینها هستی پیوند نایافته و پاره پاره ی او را به زندانی تحمل ناپذیر مبدل می کنند . اگر بشر قادر نبود خود را از این زندان برهاند وبه سوی خارج دست بگشاید وبه نوعی با انسانها متحد سازد ، مسلماً دیوانه می شد.

درک این جدایی باعث بروز اضطراب می شود ، درحقیقت این سرچشمه ی تمام اضطراب هاست.  جدایی یعنی بریدن از هرچیز ، بدون اینکه توانایی استفاده از نیروهای انسانی خود را داشته باشیم . بنابراین جدایی یعنی بیچارگی ، یعنی عدم قدرت درک جهان و عدم درک مردم واشیای آن . این بدان معنی است که دنیا می تواند به من هجوم کند ، بدون اینکه من قادر باشم واکنشی نشان دهم . این است که جدایی سرچشمه ی اضطراب شدید است .

آگاهی از این جدایی بشری ، بدون آگاهی از اتحاد دوباره به وسیله ی عشق _ سرچشمه ی شرم ، و در عین حال سرچشمه ی گناه و اضطراب است .

بنابراین ، عمیقترین احتیاج بشر نیاز اوست به غلبه بر جدایی و رهایی از این زندان تنهایی . شکست مطلق در رسیدن به این غایت ، کار آدمی را به دیوانگی می کشاند ، زیرا غلبه بر هراس ناشی از جدایی مطلق تنها به وسیله ی آنچنان کناره گیری قاطعی از دنیای خارج میسر است که احساس جدایی را نابود کند_ زیرا که در این صورت دنیای خارج ، که ما خود را از آن جدا حس می کنیم ، خود ناپدید شده است.

انسان _ انسان قرن ها و فرهنگهای مختلف _ همواره در مقابل یک مسئله و همان یک مسئله قرار می گیرد : این مسئله که چگونه بر جدایی غلبه کنیم ، چگونه وصل را به دست آوریم ، وچگونه بر زندگی انفرادی خود فایق شویم وبه یگانگی برسیم . این مسئله برای بشر اولیه که در غارها زندگی می کرد ، برای بادیه نشینان گله چران ، برای دهقانان مصر ، برای تجار فنیقیه و سربازان رم ، وکاهنان قرون وسطی وساموراییهای ژاپنی ، کارمندان اداری امروزی و کارگران کارخانه ها همیشه یکی بوده است . مسئله یکی است ، زیرا که سرچشمه یکی است : وآن عبارت است از موقعیت بشر ، ووضع هستی انسان . اما جواب آن رنگ های مختلف دارد .

این جوابها تا حدی بستگی دارد به درجه ی فردیتی که آدمی بدان رسیده است . در کودک شیرخواره هنوز « من » رشد چندانی نکرده است ؛ او هنوز خود را با مادر یکی احساس می کند ، وتا وقتی که مادر در کنار اوست ، به هیچ وجه احساس جدایی نمی کند . احساس تنهایی کودک با حضور جسمانی مادر و با لمس پوست و پستان های او درمان می شود. اما وقتی که حس جدایی فردیت در کودک رشد می کند ، دیگر حضور جسمانی مادر او را راضی نمیکند ، آن وقت است که احتیاج غلبه بر جدایی به وسایل دیگر در او بر انگیخته می شود.

یکی از راههای رسیدن به این غایت ، انواع لذت های آمیخته با عیاشی و میگساری است. این ممکن است به شکل نوعی نشئه ی بیخود کننده ، که شخص برای فریب دادن خود می آفریند ، جلوه گر شود که گاه مواد مخدره نیز به آن کمک می کند.

ASD

این نوع اعتیاد ها ، بر خلاف راه حلهایی که شکل گروهی و همگانی دارند ، در فرد تولید احساس گناه وندامت می کند . درحالی که شخص سعی می کند با پناه بردن به میگساری و مواد مخدر از جدایی خود بگریزد ، می بیند که پس از زایل شدن خاصیت مِی یا ماده ی مخدر احساس جداییش بیشتر شده است ، در نتیجه با ولع و شدت روز افزونی به طرف آنها سوق داده می شود. عیاشی های جنسی نیز کم وبیش از همین گونه اند . این اعمال نیز تا اندازه ای از اشکال عادی وطبیعی غلبه بر جدایی ، وجوابی ناقص به مسئله ی تنهایی بشر است. ولی دربسیاری از افراد که در تنهایی از راههای دیگر درمان یا تسکین نیافته اند ، اشتیاق به عیاشی های جنسی به صورت کنشی در می آید که فرق چندانی با اعتیاد به میگساری و مواد مخدر ندارد. این برای شخص به صورت تلاشی نومیدانه جهت فرار از اضطراب وترس در می آید و نتیجه ی آن احساس جدایی روزافزون است، زیرا که لذت جنسی بدون عشق فقط برای لحظه ی کوتاهی میتواند فاصله ی دو انسان را از میانه بر دارد.

انواع پیوند های حاصل از عیاشی دارای سه خصیصه ی مشترکند : همه شدید و حتی وحشیانه اند ؛ در کل شخصیت _ در نفس وبدن _ حادث می شوند ، گذران و ادواریند . درست عکس قضیه در آن نوع پیوندی مصداق دارد که بشر، چه در گذشته و چه در زمان حاضر ، آن را غالباً به عنوان راه حل برگزیده است : و آن پیوندی است که مبتنی بر همرنگی با گروه و عادات و رسوم و معتقدات آنهاست. در این مورد نیز پیشرفت بسیار به چشم می خورد .

این آنچنان اتحادی است که در آن « خود » تا حد زیادی از بین می رود و تعلق به گروه هدق قرار می گیرد . اگر من همانند دیگرانم ، اگر من فکر یا احساسی مجزا از دیگران ندارم ، اگر در آداب ورسوم ، در لباس وعقیده با آنچه در اجتماع هست مشترکم ، من نجات یافته ام ، نجات از احساس هولناک جدایی.

بیشتر مردم از این احتیاج به همرنگ بودن ،که در ایشان وجود دارد ، حتی آگاه نیستند . آنان در این پندار به سر می برند که طبق عقاید و تمایلات خود رفتار می کنند . گمان می برند که با دیگران فرق دارند و بر اثر تفکر شخصی به عقایدی رسیده اند که مختص به خودشان است ؛ در صورتی که عقاید آنها واقعاً همان است که اکثریت از آن پیروی می کنند . این هماهنگی همگانی به منزله ی ملاکی است برای صحیح بودن عقاید « ایشان » .

اما پیوندی که از راه همرنگی با جماعت به وجود بیاید حاد و شدید نیست ؛ بلکه آرام است ، واز جریانی منظم و عای اثر می پذیرد ، ودرست به همین دلیل غالباً نمی تواند اضطراب جدایی را التیام بخشد . میخوارگی ، اعتیاد به مواد مخدر ، وسواس در امیال جنسی ، وخودکشی که از پدیده های معاصر غرب است ، عوارض شکست این همرنگی گروهی است . برابری گروهی فقط یک امتیاز دارد ، وآن این است که دائمی است نه منقطع و متناوب .

علاوه بر همرنگی به عنوان راهی برای رهایی از اضطراب و رنج جدایی ، یکی دیگر از عوامل زندگی معاصر نیز باید مورد مطالعه قرار گیرد ، وآن سهمی است که چگونگی کار و تفریح در زندگی انسان دارد. انسان به موجود « از نه صبح تا پنج بعد از ظهر » تبدیل می شود ، از جزئی از نیروی کار یا جزئی از « بوروکراسی » مدیران عامل و کارمندان است. او منفرداً نمی تواند قدمی بردارد ، کار او به وسیله ی سازمان کار مشخص شده است ، حتی بین آنان که پله های بالای نردبان را می پیمایند و آنان که در ابتدای آن هستند ، تفاوتی موجود نیست. همه ی آنها کاری را انجام می دهند که به وسیله ی ساخت کلی سازمان تجویز شده است . با سرعت و با سبک تجویز شده کار می کنند. حتی طرز احساس نیز از قبل تجویز شده است ؛ شادکامی ، مدارا ، قابلیت ، اعتماد ، بلند پروازی ، وقدرت راه آمدن با دیگران همگی چنینند. شوخی وتفریح نیز ، به همین ترتیب دارای جریانی عادی و منظم است ، منتها نه به آن شدت و خشکی. همه ی فعالیتها در یک خط سیر عادی در جریانند و همگی از قبل قالبریزی شده اند. فردی که در شبکه ی این خط سیر گرفتار می شود ، چگونه می تواند از یاد نبرد که انسان است ، که فردی بی همتاست ، که امکان زیستن با همه ی امیدها و نومیدیها ، با غم ها وترس ها ، با آرزوی عشق و دلدادگی و وحشت از هیچ و از جدایی ، فقط یک بار به او داده شده است ؟

وصل و پیوندی که به وسیله ی کارهای تولیدی ایجاد می شود ، حاصل مناسبات اشخاص نیست ؛ پیوندی که از راه میگساری و عیاشی حاصل آید ، ناپایدار است ؛ پیوند ناشی از همرنگی با جمع در حقیقت اتحادی دروغین است . بدین ترتیب اینها فقط قسمتی از جواب مسئله هستند . جواب کامل در وصول به پیوند دو جانبه نهفته است _ در پیوند شخصی با شخص دیگر و در عشق.

آرزوی پیوند مشترک اساس نیرومند ترین کوشش بشری است ، اساسی ترین شوقهاست ، نیرویی که نوع بشر ، قبیله ها ، خانواده ها و اجتماع را متحد نگه می دارد. شکست در وصول به آن دیوانگی یا نابودی است . نابودی خود شخص یا نابودی دیگران . بشریت بدون عشق نمی توانست حتی یک روز هم دوام داشته باشد.

آنچه اهمیت دارد این است که بدانیم وقتی از عشق سخن می گوییم ، منظور ما چه نوع پیوندی است. آیا منظور ما از عشق جوابی رسا و کامل به مسئله ی هستی است ؟ یا از عشقی ناقص گفتگو می کنیم که بدان عنوان پیوند تعاونی می توان داد ؟

صورت منفی پیوند تعاونی همان تسلیم است ، یا به اصطلاح پزشکی مازوخیسم است . شخص مازوخیست ، برای فرار از احساس تحمل ناپذیری دوری وتنهایی ، خود را جزئی از وجود شخص دیگر می کند _ شخصی که او را راهنمایی می کند و محفوظ می دارد ، شخصی که برای او  در حکم زندگی و ماده ی حیات است . نیروی کسی که فرد مازوخیست بدو تسلیم می شود ، در نظر وی صد چندان می نماید ؛ انسان مازوخیست با خود می گوید که او همه چیز است و من جز این که جزئی از اویم ، دیگر چیزی نیستم . به عنوان یک جزء ، من جزئی از بزرگی ونیرو و اطمینانم . فرد مازوخیست هرگز احتیاجی به تصمیم گرفتن ندارد .

ASD

نوع مثبت پیوند تعاونی ، سلطه جویی است یا ، به اصطلاح روانشناسی ، سادیسم نام دارد که نقطه ی مقابل مازوخیسم است . فرد سادیست شخص دیگری را جزء لاینفک خود می سازد تا بدین وسیله از احساس تنهایی و زندانی بودن خود فرار کنند . فرد سادیست با در بر کشیدن شخصی که او را می پرستد ، مغرور می شود و خود را بالاتر از آنچه هست می پندارد .

درست به همان اندازه که دیگری به شخص سادیست متکی است ، انسان سادیست نیز وابسته ی اوست . هیچ یک نمی تواند بدون دیگری زندگی کند . تنها تفاوت این است که فرد سادیست فرمان می دهد ، استثمار می کند ، آسیب می رساند ، خوار می دارد ؛ در صورتی که مازوخیست فرمان می برد ، استثمار می شود ، آسیب می بیند و خوار می شود.

نقطه ی مقابل این پیوند تعاونی ، عشق بالغ انسان کامل است . این پیوند در وضعی صورت می گیرد که وحدت وهمسازی شخصیت آدمی و فردیت او را محفوظ می دارد . عشق نیروی فعال بشری است.

نیرویی است که موانع بین انسانها را می شکند و آدمیان را با یکدیگر پیوند می دهد ، عشق ، انسان را بر احساس انزوا و جدایی چیره می سازد ، با وجود این به او امکان می دهد خودش باشد و همسازی شخصیت خود را حفظ کند . در عشق تضادی جالب روی می دهد ، عاشق و معشوق یکی می شوند و در عین حال از هم جدا می مانند .

عشق یک عمل است ، عمل به کار انداختن نیروهای انسانی است که تنها در شرایطی که شخص کاملاً آزاد باشد ، نه تحت زور واجبار ، آنها را به کار می اندازد.

عشق فعال بودن است ، نه فعل پذیری ؛ « پایداری » است نه « اسارت » . به طور کلی خصیصه ی فعال عشق را می توان چنین بیان کرد که عشق در درجه ی اول نثار کردن است نه گرفتن .

نثار کردن چیست ؟ ممکن است این پرسشی ساده به نظر برسد ، ولی درحقیقت پر از ابهام و پیچیدگی است . معمولترین اشتباه مردم این است که نثار کردن را با « ترک » چیزها ، محروم شدن ، وقربانی گشتن یکی می دانند . کسانی که هنوز منش های آنان به اندازه ی کافی رشد نیافته واز مرحله ی گرفتن ، سود بردن و اندوختن فراتر نرفته اند ، از کلمه ی « نثارکردن »  درکی همانند مفهوم فوق دارند . شخص تاجرمسلک همیشه حاضر است چیزی بدهد ، ولی فقط در صورتی که بتواند متقابلاً چیزی بگیرد ؛ دادن بدون گرفتن برای او به منزله ی فریب خوردن است . مردمی که جهت گیری اصلی آنان بارور نیست ، احساس می کنند که نثار کردن فقر می آورد . بدین ترتیب ، اکثر این نوع افراد از نثار کردن می پرهیزند . به عکس ، عده ای آن را نوعی فضیلت به معنی فداکاری می دانند. اینان فکر می کنند که ، درست به همان دلیل که « نثار کردن » عملی دشوار و ناگوار جلوه می کند ، انسان باید نثار کند وببخشد . فضیلت نثار کردن برای آنان در همان قبول فداکاری تجلی می کند. برای آنان این اصل ، که نثار کردن بهتر از گرفتن است ، بدین معنی است که رنج کشیدن و محرومیت والاتر از احساس شادی است .

برای کسی که دارای منشی بارور وسازنده است ، نثار کردن مفهوم کاملاً متفاوتی دارد . نثار کردن برترین مظهر قدرت آدمی است .درحین نثار کردن است که من قدرت خود ، ثروت خود ، وتوانایی خود را تجربه می کنم . تجربه ی نیروی حیاتی وقدرت درونی ، که بدین وسیله به حد اعلای خود می رسد ، مرا غرق در شادی می کند . من خود را لبریز ، فیاض ، زنده ، و در نتیجه شاد احساس می کنم . نثار کردن از دریافت کردن شیرین تر است ، نه به سبب اینکه ما به محرومیتی تن در می دهیم ، بلکه به این دلیل که شخص در عمل نثار کردن زنده بودن خود را احساس می کند .

اما بخشیدن چیزهای مادی چندان اهمیتی ندارد ، بخشیدنی که واقعاً ارزنده است ، اختصاصاً در قلمرو زندگی انسان قرار دارد . یک انسان چه چیز به دیگری نثار می کند ؟ او از خودش ، یعنی از گرانبهاترین چیزی که دارد و از زندگیش نثار می کند. این بدان معنا نیست که او ضرورتاً خودش را فدای دیگری می کند _ بلکه او از آنچه در وجود خودش زنده است به دیگری می بخشد ؛ از شادیش ، از علائقش ، از ادراکش ، از داناییش ، از خلق خوشش ، و از غمهایش به مُصاحِب خود نثار میکند _ از تمام مظاهر و مآثر زندگیش می بخشد. او ، با چنین بخششی از زندگی خویش ، فرد دیگری را احیا می کند ، و درضمن افزودن احساس زندگی در خویش ، احساس زنده بودن را در دیگری بارور تر می سازد . او به امید دریافت کردن نمی دهد ، نثار کردن به خودی خود شادمانی باشکوهی است. ولی انسان ، در ضمن نثار کردن ، خواه ناخواه چیزی را در وجود طرف زنده می کند ، وهمین چیزی که زندگی یافته است به نوبه ی خود به سوی وی منعکس می شود . در بخشش حقیقی ، انسان به ناچار چیزی را که به او باز داده می شود ، دریافت می کند . بدین ترتیب ، بخشیدن ضمناً طرف مقابل را نیز بخشنده می کند و در نتیجه طرفین متقابلاً در شادی چیزی که خود به آن زندگی بخشیده اند ، سهیم می شوند . ضمن بخشیدن چیزی به دنیا می آید ، وطرفین سپاسگزار آن حیاتی خواهند بود که برای هر دوی آنان متولد شده است . این نکته خصوصاً درمورد عشق صادق است : عشق نیرویی است که تولید عشق می کند ؛ ناتوانی عبارت است از عجز از تولید عشق . این فکر را مارکس به بهترین وجهی بیان کرده است . او میگوید : « انسان را به عنوان انسان و رابطه اش را با دنیا به به عنوان یک رابطه ی انسانی فرض کنید ، در نظر بگیرید که عشق را تنها با عشق می توان مبادله کرد ، واعتماد را با اعتماد و بر همین قیاس . اگر بخواهید از هنر لذت ببرید ، باید آموزش هنری دیده باشید ؛ اگر بخواهید در دیگران مؤثر باشید ، خودتان باید شخصی واقعاً پرشور و عامل ایجاد نفوذ در مردم باشید . هر یک از روابط شما با انسان و با طبیعت بایستی مبیّن زندگی حقیقی وفردی شما ، که بیانی از خواست ارادی شماست ، باشد . اگر شما بدون اینکه طلب عشق کنید عشق می ورزید ، یعنی اگر عشق شما عشقی است که قدرت تولید عشق ندارد ، اگر به وسیله ی تجلی زندگی به عنوان یک عاشق از خودتان یک معشوق نساخته اید ، عشق شما ناتوان است ، یک بدبختی است . »

گذشته از عنصر نثار کردن ، خصیصه ی فعال عشق متضمن عناصر اساسی دیگری است که همه در جلوه های گوناگون عشق مشترکند . اینها عبارتند از :

دلسوزی ، احساس مسئولیت ، احترام ، و دانایی ، اینکه عشق به دلسوزی نیاز دارد ، به وضوح در عشق مادر به فرزند دیده می شود. اگر مادری به فرزندش توجه نداشته باشد و درتغذیه ی او ، شست وشوی او ، و آسایش های جسمی او اهمال کند ، هرگز نمی توان صمیمیت عشق او را پذیرفت . عشق او وقتی ما را تحت تأثیر قرار می دهد که ببینیم برای کودکش دلسوزی می کند . در مورد عشق به حیوانات و گلها نیز این مسئله صادق است . اگر زنی به ما بگوید که عاشق گل است و ماببینیم که اغلب فراموش می کند گل هایش را آب دهد ، طبیعتاً « عشق » او را به گل باور نخواهیم کرد. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه بدان مهر می ورزیم . آنجا که این رغبت جدی وجود ندارد ، عشق هم نیست. جوهر عشق « رنج بردن » برای چیزی و « پروردن » آن است ، یعنی عشق ورنج جدایی ناپذیرند . آدمی چیزی را دوست می دارد که برای آن رنج برده باشد ، ورنج چیزی را بر خویشتن هموار می کند که عاشقش باشد .

دلسوزی وتوجه ضمناً جنبه ی دیگری از عشق را در بر دارند ؛ و آن احساس مسئولیت است . امروز احساس مسئولیت با اجرای وظیفه ، یعنی چیزی که از خارج به ما تحمیل شده است ، اشتباه می شود . در حالی که احساس مسئولیت ، به معنای واقعی آن ، امری کاملاً ارادی است ؛ پاسخ آدمی است به احتیاجات یک انسان دیگر ، خواه این احتیاجات بیان شده باشد ، یا بیان نشده باشند . «احساس مسئولیت کردن » یعنی توانایی و آمادگی برای « پاسخ دادن. » آدم عاشق جواب می دهد، زندگی برادرش تنها مربوط به برادرش نیست ، بلکه از آن او هم هست . او برای همنوعان خود احساس مسئولیت می کند ، همانطور که برای خود احساس مسئولیت می کند . این احساس مسئولیت ، در مورد مادر و کودکش ، بیشتر به معنی دلسوزی برای احتیاجات بدنی کودک است . درمورد عشق بزرگسالان ، عشق بیشتر متوجه احتیاجات روانی است.

اگر جزء سوم عشق یعنی احترام وجود نداشته باشد ، احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط می کند. منظور از احترام ، ترس و وحشت نیست ؛ بلکه توانایی درک طرف ، آنچنان که وی هست ، و آگاهی از فردیت بی همتای اوست . احترام ، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری ، آن طور که هست ، باید رشد کند و شکوفا شود . بدین ترتیب ، در آنجا که احترام هست ، استثمار وجود ندارد .  من می خواهم معشوقم برای خودش و در راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود ، نه برای پاسداری من . اگر من شخص دیگری را دوست دارم ، با او آنچنان که هست ، نه مانند چیزی برای استفاده ی خودم یا آنچه احتیاجات من طلب می کند احساس وحدت می کنم . واضح است که احترام آنگاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم ؛ یعنی آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم ، آنگاه که مجبور نباشم دیگران را تحت تسلط خود در بیاورم یا استثمارشان کنم . احترام تنها برپایه ی آزادی بنا می شود  : به مصداق یک سرود فرانسوی ، «عشق فرزند آزادی است »،  نه از آن سلطه جویی .

رعایت احترام دیگری بدون شناختن او میسر نیست ، اگر دلسوزی واحساس مسئولیت را دانش رهنمون نباشد هر دوی آنها کور خواهند بود . دانش نیز اگر به وسیله ی علاقه برانگیخته نشود خالی ومیان تهی است . دانش درجات بسیار دارد ، دانشی که زاده ی عشق است ، سطحی نیست ، بلکه تا عمق وجود رسوخ می کند . چنین دانشی فقط وقتی میسر است که من بتوانم بر علاقه ی به خودم فایق آیم و دیگری را ، چنانکه هست ببینم . مثلاً ، من ممکن است بدانم که فلان کس تندخوست ، گرچه این را آشکار نشان نداده باشد ، ولی ممکن است او را باز هم عمیقتر از این بشناسم در این صورت می فهمم که او مضطرب و نگران است ، احساس تنهایی می کند ، یا احساس گناه می کند . بدیت ترتیب در می یابم که اوقات تلخی و عصبانیت او معلول چیزی عمیقتر است . در نتیجه او را فردی نگران و ناراحت می بینم ، یعنی انسانی که رنج می کشد ، نه آدمی که بدخو وعصبانی است .

ASDASD

این مطلب توسط موسی اصلانی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۱۰/۲۴ - ۲۳:۳۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)