یه نفر یه روز می افته زندان بایه قزوینیه هم سلول میشه.از ترس به قزوینیه میگه میدونی چرا اینجام دو سه نفر و کشتم اینجام قزوینیه ل÷شو میکشه و میگه. تو منم کشتی لامصب... تاریخ درج: ۹۲/۰۹/۲۰ - ۲۰:۱۳( 0 نظر , 99
بازدید )
روزی دختری شاکی نزد قاضی رفتوگفت اقای قاضی دوست ÷سرم به من تجاوز کرده من از او شاکیم.به دستور قاضی نخ و سوزن اوردن .سوزن رو دست دختر ونخ را دست خودش نگه داشت وخیلی راحت سوزن رو نخ کرد.قاضی رو به دختر کرد گفت حالا تو سوزن رو نخ کن دختر تا خواست نخ رو از سوزن رد کنه قاضی دستش را تکان داد بعد رو... تاریخ درج: ۹۲/۰۹/۲۰ - ۱۷:۲۱( 0 نظر , 116
بازدید )