!!
داشت از دامنه ی کوه لری پیاده می رفت. ماشین ها رد می شدند، اما او دست بلند نمی کرد که سوارش کنند. رفتم جلوی پایش ماشین را نگه داشتم و گفتم:"آقا مهدی سوار شین." گفت:"بچه ها ماشین ندارن، اگه اینا دیر می رسن، من هم باید دیر برسم. همه با هم این سراشیبی رو می ریم." گفتم:"هر چی باشه شما فرمانده لشکرین سوار شین تا زودتر به مقر برسیم. " گفت:" هستم که هستم. خدا کمک می کنه و قوت می ده، چون می خوام توی عملیات از نزدیک با بچه ها باشم."
به خاطر همین کارهایش بود که بر قلب بچه ها حکومت می کرد و اگر به کسی امر و نهی می کرد، طرف با جان و دل آنها را گوش می کرد. به خاطر همین بود که همه راضی بودند خار در چشمشان برود اما گزندی به آقا مهدی نرسد.
هیچ وقت نمی شد که زودتر از بچه ها غذا بخورد. سفره اش هم حتی به اندازه یک سبزی خوردن رنگین تر از نیروهایش نبود. به فرمانده گردان ها گوشزد می کرد:" تا نیروهاتون غذا نخوردن، خودتون نخورین. این جوری بیشتر به حرف های شما اعتماد می کنن."
خلاصه این علاقه دوطرفه بود، هر چقدر که آقا مهدی جانش بود و نیروهایش، بچه ها هم جانشان برای آقا مهدی درمی آمد. یکی از بچه ها می گفت:" من اینقدر آقا مهدی رو دوست دارم که حتی نمی تونم با حضور او مرتکب گناه بشم. هر وقت احساس می کنم که می خوام گناهی انجام بدم، یواشکی می رم از گوشه چادر یه نگاهی به آقا مهدی می کنم یا اینکه به یه بهانه ای می رم و باهاش حرف می زنم و اینجوری از فکر گناه بیرون میام."