چـگـونـه ایـنـجـا را تـرک کـنـم و
بـه دنـبـال سـرنـوشـت بـگـردم؟!
وقـتـی در گـوشـه گـوشـه ایـن شـهـر
بـا تـو خـاطـره دارم؟!!
مـن و تـو از همان روز اول،
محکوم به از دست دادن بودیم!
تـو، همان یک ذره احسـاسـت را…
و مـن…
تمـام زنـدگـی ام را !......
یارم می آیـــ ــــــ د
از بس خوابت را دیده ام دیگر نمی گویم “خوابم میآید”
میگویم “یـــــــارم میآید” وعده ی ما همان رویای همیشگی
انگـــارآخرین سهــــــ ـــ ـ ــم ما از همهمین سکوتـــــــــ ـــ ــــ ــــ اجباری سـتــــــ ـــ ـ ..
هر روز تكراريست صبح هم ماجرای ساده ایست گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند
خـــدايـــا
هـــوس نــه
محتاج آغـــوش واقعي هستــــم !!
ایــטּ روزهـا عجـــیـب בرב روحـــــــم را بہ בوش میکشـمــ ...
خـــ ـــבایا...
قـرص هـاے فرامــــوشیـــمـ کجاωـــــت...
این منـــ-ـــم...
دختری تنهــــ ـــــا...
با قلـــــ ـــبی شکسته در دست...!
که نیمه اش را دست او گم کرده است...!!
به او بگویی بر گــــ ــــردد...
با او کاری ندارم...
فقط می خواهم نیمه ی دیگر قلبم را گــــــ ـــــدایی کنم...
تــــــو
یـاد اور سـوره ی تــوبـه ای بـرایـم!!
بـی بـسـم الله امـدی و بـه تـوبـه کـردنـم انـداخـتـی...