سلام به همه دوستان خوبم!
امیدوارم از خواندن این داستان تقریبا کوتاه که براساس واقعیت نوشته شده ,لذت ببرید.
قسمت اول:
امروز جمعه اوایل پائیز سال 1390 است و مانند همیشه با غروبی دلگیر که در آن ناله افتادن برگهای درختان در گوش آدم طنین افکن می شوند! هیچ کس زنگ در خانه آقا رضا را به صدا در نیاورده است،او یکی از دلاورمردان شجاع و مومن عرصه دفاع مقدس است که در خانه اش با یک جفت قناری زردرنگ ویژه ایرانی زندگی می کند که در سکوت آنجا همانند مسجدی پر از صفا و منور از نور خداست که قناریها با آوازشان چو اذانی فرحبخش گوشهای آقا رضا را نوازش، ریتم زندگی روازنه او را تنظیم و دل او را شاد می کنند تا با آواز دلسوزشان همدم تنهایی همدیگر باشند. دوستان خوبی که در قفس تنهائی همدم یکدیگرند.
این سکوت و تنهایی به خصوص در روزهای جمعه داشت او را به یاد خاطرات گذشته می انداخت.
او ناخودآگاه به یاد خاطرات دوران جنگ افتاد، دلش هوای آن روزها را کرد و تصمیم گرفت یک سری به آلبوم عکس هایی بزند که از دوران جنگ به یادگار مانده است.
او از روی صندلی راحتی که در اتاق پذیرایی قرار داشت، بلند شد، به اتاق خوابش رفت و آلبوم عکس های دوران جنگ را از صندوق قدیمی برداشت که از مادر مرحومش به یادگارمانده بود.
او سپس به آشپزخانه رفت و چای تازه دم را به درون فلاکس ریخت،آن را برداشت و به ایوان خانه رفت.
در ایوان خانه آقا رضا ، هفت تا گلدان شمعدانی در پایین نرده های ایوان قرار داشتند و بین آنها هم دو تا گلدان حسن یوسف گذاشته شده بود که زیبایی و طراوت برگهای آن برای بیننده چشم نواز بودند. در طرف دیگر ایوان یک سری سه نفره متشکل از میز و صندلی آهنی قرار داشت که با یک رومیزی ترمه در عین سادگی ،زیبایی خاصی را به ایوان بخشیده بود.
آقارضا روی صندلی همیشگی خودش که رو به حیاط قرار داشت نشست، اول برای خودش یک چای به استکان رنگارنگ روسی ریخت و بعد از آن آلبوم خاطراتش را باز کرد.
او با دیدن اولین عکس که در حدود 27سال پیش در مریوان همراه با چند نفر از همرزمانش گرفته شده بود، طوری هیجان زده شده بود که گویی به آن روزها پر خاطره گذشته دور، لحظه ای سفر کرده باشد.
او داشت آلبوم را ورق میزد، یکی از عکسهایی که متفاوت با بقیه بود چند لحظه ای توجه او را به خودش جلب کرد و بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد.
این عکس خود آقا رضا با علی، با یکی از بهترین دوستانش بود که در کنار هم ایستاده بودند و بینشان را تیر دشمن سوراخ کرده بود. این عکس ناقص در جیب چپ پیراهن علی بود زمانی که به طرف علی تیراندازی شده و آن تیر سینه علی را دریده بود ، قبلا از وسط این عکس رد شده بود.
آنها در حدود سال های 51-1350 با هم وارد ارتش شدند تا به کشورشان خدمت بکنند. خانواده علی جزئی از اقشار زحمت کش جامعه بود و در روستایی به نام "اسرم" در شمال ایران زندگی میکرد، علی فرزند ارشد خانواده اش بود زمانی که او مدرک کلاس ششم ابتدائی را گرفت. او بلافاصله وارد ارتش شد و مدتی بعد با دختر عمویش،فائزه خانم ازدواج کرد که بخشی از حمایت مالی خانواده اش به عهده علی بود، طوری که او حتی بعد از ازدواجش از کمک کردن به خانواده اش دست برنداشت.
هنوز دو سال از خدمتشان در ارتش نگذشته بود که آن دو را از تهران به اصفهان منتقل کردند،در آن جا در حین خدمت، دوره های آموزش تکنسین هلی کوپتر راگذراندند و در حدود 6 سال در اصفهان زندگی کردند. تا آن زمان علی دو فرزند داشت، یک دختر به نام نرگس و یک پسر به نام مهدی، هر دو بچه های شیرینی بودند و کانون خانواده او همیشه گرم و پر از محبت بود. همسر علی، فائزه خانم هم زن بسیار محترم و کدبانوی توانمند و هوشیار بود.
ادامه دارد...