ادامه داستان...
در آن زمان آقا رضا هنوز مجرد بود و خیلی به خانه آن ها رفت و آمد می کرد و به قول معروف با هم همسفره بودند.
پس از انتقال به اصفهان، ارتش هر دوی آنها را به شیراز منتقل کرد. در همان جا محبوبه، فرزند سوم علی به دنیا آمد.
آقا رضا و علی در دانشکده افسری دوره های آموزشی ویژه ای را گذراندند.
در همان سال ها آقا رضا با دختر خاله اش، مریم خانم ازدواج کرد،به دلیل مشکل نازائی که مریم خانم داشت آنها نتوانستند بچه دار بشوند، به همین خاطر فرزندان علی را مانند بچه های خودشان دوست میداشتند. با این حساب ارتباط این دو خانواده روز به روز صمیمی تر می شد.
بعد از 4 سال انها به زاهدان منتقل کرده شدند.
مدتی از آغاز جنگ گذشته بود که هر دو آنها برای آموزش نیرو ها به مناطق جنگی اعزام شدند و مدتی بعد به جبهه مریوان انتقال داده شدند. آنها در حدود 4 ماهی بود که در آنجا بودند،تصمیم گرفتند که سری به خانواده هایشان بزنندو یک هفته مرخصی گرفته بوند.
آنها در آخرین شب اقامت در آنجا،در حالی که مشغول جمع و جور کردن وسایلشان بودند،علی عکسهای یادگاری را که با هم انداخته بودند برداشت و نگاهی به آنها کرد و گفت روزی همه اینها تبدیل به خاطره خواهند شد. این حرف علی هنوز هم برای آقا رضا تازه گی خاصی دارد.
آقا رضا رو به او کرد و گفت: آری همین طور است،ما با هم می نشینیم و این خاطرات را برای نوه هایمان تعریف می کنیم.
آن شب علی خنده مرموزی کرد که آقا رضا بعدا معنی آن را فهمید. آنها در حین صحبت بودند که یکی از سربازها به نام جواد با نامه ای که دردست داشت، وارد شد و گفت این نامه از مرکز آمده است و حاوی اطلاعات محرمانه می باشد و باید هر چه سریعتر به دست نیروهای خودی در خط مقدم جبهه برسد. برگه ماموریت هم ضمیمه آن بود.
خلاصه، آنها مجبور شدند شبانه به سمت خط حرکت بکنند.جواد هم همراه آن دو بود. آنها بدون هیچ مشکلی توانستند ،نامه را به خط مقدم جبهه برسانند.
از آن جایی که صبح روز بعد میخواستند عازم زاهدان بشوند،تصمیم گرفتند شبانه برگردند که متاسفانه گرفتار دام کومله های عراقی شدند.
آنها ناجوانمردانه تیرهای خود را به سمت این 3 نفر روانه کردند،متاسفانه در همان ابتدا یکی از تیرها به جواد که در حال رانندگی بود اثابت کرد،با کلی زحمت علی جایش را با جواد عوض کرد و دیری نپایید که یکی از تیرهای دشمن سینه علی را شکافت و اتومبیل آنها منحرف شد و به درون پرتگاهی افتاد و منفجر شد!
دشمنان به خیال خودشان هر سه نفر را کشتند.اما در حین سقوط علی و آقا رضا از داخل ماشین به بیرون پرت شدند. پس از چند دقیقه که آقا رضا تازه به هوش امده بود،با دیدن ماشین در حال سوختن که گویی دنیا بر روی سرش خراب شده بود از جا بلند شد و دیوانه وار شروع کرد به فریاد زدن، نام علی و جواد بر زبان داشت به سوی ماشین میدوید، او با جسم نیمه جان جواد روبرو شد که نیمی ازبدنش را آتش دریده بود.
او در ان لحظه نفهمید چه کار دارد میکند،باور اینکه تا چند دقیقه پیش آنها داشتند در مورد به مرخصی رفتن رضا و علی با هم شوخی میکردند .اما الان جواد را در حال جان دادن می بیند، دیدن این صحنه برایش خیلی سخت بود.
جواد در حالی که سعی میکرد خداوند را به بزرگی یاد بکند، جمله اش را نا تمام گذاشت.
در حالی که پیکر بی جان جواد در آغوش رضا جای گرفته بود و او غرق در اشکهایش به سوگ جواد نشسته بود،صدای ناله ای توجهش را به خود جلب کرد. او به دنبال صدا رفت.بله، آن صدای علی بود.
پیکرش غرق در خون بود و گاه گاهی صدای ناله اش بلند میشد.
با هر زحمتی که میسر بود، خودشان را به سنگر های خودی رساندند، دیگر نزدیک صبح بود،بلافاصله یک ماشین برای آوردن جسد جواد به محل حادثه فرستاده شد و علی را بعد از یک روز اقامت در بیمارستان صحرایی به اهواز و از آن جا به تهران انتقال داده شد. در این شرایط سخت تنها رضا بر بالین علی حاضر بود. اما خود علی اجازه نمی داد که به خانواده اش خبر داده بشود، فکر این که فائزه خانم با 3 تا بچه کم سن و سال و با یک شکمی آبستن بخواهد از زاهدان به پیش علی بیاید او را آزار می داد. او ترجیح داد که این جریان به خانواده اش اطلاع داده نشود.
اما آقا رضا طاقت نیاورد.منزل پدر فائزه خانم هم در اسرم دارای خط تلفن بود. آقا رضا تصمیم گرفت موضوع را با عموی علی، "عمو ابراهیم" در میان بگذارد و این کار را هم کرد.
همان وقت عمویش به بهانه خرید اضطراری یک قطعه خاص، برای موتور چاه آب مزرعه اش روانه تهران شد. اما گاهی چقدر زود ،دیر می شود!
دقیقا 15 دقیقه قبل از اینکه عمو ابراهیم بر بالین علی حاضر بشود،او شربت شهادت را نوشیده بود.
وقتی عمو ابراهیم وارد اتاق علی شد دید که آقا رضا با چشمان گریان بر بالین علی ایستاده است و یک ملافه سفید روی علی را پوشانده است
عمو ابراهیم در همان لحظه دردآور و جانکاه بود که فهمید چه او و خانواده اش به چه مصیبت گرانباری دچار گشته است.
انگار اتاق شروع کرد به چرخیدن به دور عموابراهیم و بی آنکه کلامی بر زبان بیاورد بیهوش شد. کمی بعد ، با کمک پرستاران و بعد از تزریق سرم گلوکز کمی حالش رو به راه شد.
و آقا رضا هم سعی میکرد با صحبت و دلداری دادن او را به آرامش دعوت بکند.
القصه، عمو ابراهیم به پسرش، حسن زنگ زد و گفت که: همین امروز به زاهدان سفر می کنی و خواهرت را با خودت به اسرم می آوری.
در این فاصله یکی دو روزه، عمو ابراهیم تمام کارهای مربوط به دفن دامادش را هماهنگ کرد. وقتی مطمئن شد که دخترش و نوه هایش سالم به اسرم رسیده اند، او آمبولانسی را کرایه کرد و همراه کالبد بی جان علی راهی اسرم شد.
در بین راه چشمش فقط به جاده بود و کمتر پلک می زد، عمیقا در این فکر این بود که چه طوری باید به دخترش این خبر ناگوار را بدهد. عمو ابراهیم داشت مدام در بین راه به این فکر می کرد که آیا دخترش می تواند بعد از این مصیبت دوباره کمر راست بکند و به زندگیش ادامه بدهد؟
ادامه دارد...