ادامه داستان...
وقتی که آنها به 5 کیلومتری اسرم رسیدند،انگار تازه چند دقیقه بود که به راه افتاده بودند،او گذر زمان را متوجه نشده بود. با هر سختی که بود خودش را آماده کرد که این خبر را به خانواده اش بدهد.
وقتی که آمبولانس وارد ده شد،توجه همه اهل آبادی را به خودش جلب کرد و بدتر از آن این بود که همه دیدند که عمو ابراهیم در آن اتومبیل نشسته و شروع کردند در زیر لب جملاتی را به زبان زمزمه بکنند. بعضی ها هم به دنبال آمبولانس راه افتادند که بطور کنجکاوانه ببینند به کدام سمت می رود؟ عمو ابراهیم ابتدا جسد علی را به خانه پدرش برد.
وقتی آمبولانس وارد کوچه شد،انگار تمام سختی ها ی دنیا به یکباره بر سر عمو ابراهیم فرود آمدند. از قضا پدر علی هم در همان لحظه دم در خانه اش حاضر شد که انگار قصد داشته باشد به جایی برود که با دیدن آمبولانس سرجایش بی حرکت ماند.
وقتی برادرش را در ماشین دید،انگار فهمید چیزی که انتظارش را داشت،الان اتفاق افتاده و دردانه او از این دنیا رخت بربسته است!
وقتی ماشین دم خانه ،دقیقا روبروی پدر علی ایستاد، انگار پاهای عمو ابراهیم یارای حرکت را نداشتند،به سختی از ماشین پیاده شد و به سمت برادر به راه افتاد. در ابتدا هیچ کلامی بین آنها رد و بدل نشد که گویی پدر علی تا آخر داستان را خوانده باشد.
در حالی که هنوز به چیزهایی که دیده بود اعتماد نداشت،بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد و عمو ابراهیم برادرش را به آغوش کشید و هر دو با صدای بلند شروع به گریه کردند.
با شنیدن صدای گریه این دو نفر همه اعضای خانه و همسایه ها بیرون آمدند، مادر علی مات و مبهوت به دیوار کوچه تکیه داده بود و با تعجب به چهره گریان همسرش ،فرزندانش و ماشین آمبولانس نگاه می کرد وتنها آرزویش این بود که کسی به او بگوید اینها فقط خواب هستند و واقعیت ندارند.
وقتی پیکر علی را از ماشین بیرون آوردند،خواهر و برادرش به سمت پیکر بی جان برادر رفتند و آن را به آغوش گرفته و در غم رحلت برادرشان می گریستند.
اما هنوز پدر و مادرش جرأت نکرده بودند به سمت پیکر بی جان فرزند دلبندشان بروند. در همین حال بود که عمو ابراهیم خسته و در مانده منزل برادر را ترک کرد و به سمت خانه خودش رفت. سخت ترین بخش کار هنوز باقی مانده بود، او باید به شکلی خبر را به فائزه می داد که اتفاقی برای خودش و فرزندش نیافتد.
وقتی او به دم خانه رسید،انگار کلید نمی خواست قفل در را باز بکند. باز شدن در همراه شد با استقبال گرم مهدی، نرگس و پشت سر آنها هم محبوبه که دوان دوان به سمت پدر بزرگ می آمدند. عموابراهیم به گرمی آنها را به آغوش گرفت و آنها را غرق در بوسه کرد. ولی او نتوانست جلوی سرازیر شدن اشکهایش را بگیرد.در همین حال فائزه خانم به استقبال پدر آمد،با دیدن اشک های پدرش حسابی متعجب شد،توجیه اینکه پدرش به خاطر دلتنگی نوه هایش اشک می ریزد برایش قابل قبول نبود چرا که او به خوبی پدرش را می شناخت،فهمید که حتما اتفاقی افتاده است،به سمت پدر آمد و به آرامی سلام داد.
پدر دخترش را در آغوش گرفت و سعی کرد به خودش مسلط بشود.بی آنکه کلامی بر زبان بیاورد دختر و نوه هایش را به داخل خانه برد.
وقتی وارد خانه شدند، حسن و حسین به استقبال پدر آمدند و بعد از آن همسرش آمد،وقتی چهره خسته و غم آلود عمو ابراهیم را دید، متوجه شد که حتما اتفاق بدی افتاده که او این چنین به هم ریخته است.
عمو ابراهیم تمام اعضای خانه را در اتاق میهمان جمع کرد و نوه هایش را به حیاط فرستاد و شروع کرد به آرامی قضیه را از اول توضیح بدهد .وقتی صحبت از علی شد،نفس در سینه فائزه حبس شده بود،وقتی اشکهای پدر سرازیر شد او فهمید که عشق زندگی اش او را تنها گذاشته و بدون او به سفر ابدیت رفته است.
بی اختیار از جا برخاست و به سمت حیاط رفت فرزندانش را با صدایی که انگار از اعماق چاه بر می امد صدا کرد و در این بین نرگس زودتر به مادر رسید،او را به آغوش کشید و شروع به گریستن کرد.
در ابتدا بچه ها دلیل گریه مادر را نفهمیدند با تعجب در حالیکه آن ها هم می گریستند از مادر علت گریه اش را می پرسیدند. او فقط توانست خبر یتیمی فرزندانش را به آنها بدهد.
یکی از برادرهایش بچه ها را در حالیکه حسابی ترسیده بودند از مادرجدا کردد و سعی کردد به آنها توضیح بدهد که چه اتفاقی برایشان افتاده است.
در همین لحظات آقا رضا هم سر رسید،از آنجایی که در حیاط خانه باز مانده بود ،او وارد حیاط شد که با حالت نالان فائزه خانم روبرو شد.
بادیدن آقا رضا فائزه خانم از جایش بلند شد و به سمت او حرکت کرد در حالیکه سراغ علی را از او می گرفت،هنوز امید داشت که آقا رضا خبر سلامتی علی را به او بدهد.
ولی با واقعیت باید روبرو شد نمی توان از آن فرار کرد!
خلاصه چند روزی با وضعیت اسفباری گذشت،چند باری هم حال فائزه خانم خیلی بد شد و بچه هایش او را به بیمارستان بردند،در این بین فائزه خانم فقط می خواست یادگار دیگری از علی را سالم نگه بدارد. 20 روز بعد از به خاکسپاری علی ،فائزه خانم وضع حمل کرد و علی کوچولو را به دنیا آورد.
یک ماهی از این قضیه گذشته بود و فائزه خانم باید تصمیم خودش را برای ادامه زندگی می گرفت،پدر و مادرش اصرار داشتند که او در اسرم بماند اما اگر انجا می ماند با مشکلاتی روبرو می شد،او باید نگاه ترهم آمیز مردم ده را همیشه تحمل می کرد،از طرفی ماندن در آنجا شاید به صلاح فرزندانش هم نبود.به هر حال تصمیم خودش را گرفت و راهی زاهدان شد.
یکی دو ماه اول حسن برادرش پیش او ماند،بعد از او حسین آمد و حدود 6 ماهی نزد خواهرش ماند.
در این مدت فائزه خانم خودش را برای روبرو شدن با مشکلات مختلف و سختیهای زندگی شهری مانند زاهدان آماده کرده بود. پس از گذشت 27 سال از این واقعه اسفبار،فرزندان علی بزرگ شده بودند و هر کدام برای خود کسی شده بودند.
حتی فائزه خانم هم ادامه تحصیل داد و در رشته حقوق قضایی مدرک گرفت.با تلاش فراون و تحمل سختیهای بسیار توانست فرزندان علی را به بهترین شکل ممکن تربیت و وارد جامعه بکند.
او هنوز هم از خاطرات شیرین پدر از نوع رفتار و نگرش او برای فرزندانش تعریف می کند و آنها را به پیروی از خط مشی پدر تشویق می کند.
البته در این میان آقا رضا هم که در حین جنگ جانباز شد،به حمایت از خانواده علی پرداخت .او و همسرش مدام تکیه گاه مناسبی برای فائزه خانم در غربتی مثل زاهدان بودند.
اما حالا 3 سالی هست که همسر آقا رضا هم فوت کرده است و او هم در کنج خانه گوشه عزلت را گزیده و تنها دل خوشی او هم این است که گاه گاهی فرزندان علی به او سر بزنند که او آنها را مانند فرزندان خودش دوست می دارد تا آنها فضای خانه متروکش را گاه گاهی پر از نشاط و شادی بکنند و قناریها هم انگیزه ای برای آوازهای پرترنم داشته باشند و همه باهم احساس تنهائی نکنند، در خانه ای که پر از صفا است و در فضایش مدام نور خدا هست.
پایان!