گوش کن..
صدایی می آید از اعماق عمیق یک چاه ،چاهی که نامش دل بود
دلی که در اسارت است
اسارت خودی،علیه خود
آوای نرمی گوشم را نوازش میدهد
مانند کودکی که بعد از مدت ها از خواب عمیق بیدار میشود
آرام آرام در حال کش و قوس دادن آن تن نحیف و ظریفش است
نگرانم مبادا در این فضای تاریک و تنگ گوشه تیز سنگی یا شاخه ستمگر خاری تنش را بیازارد
و بر کودک نحیفم آزار برساند
مدتی بود که از جبر و ستم زمانه او را خوابانده بودم
من از آسیب دیدنش می ترسم
از غرق شدن در دریای ناجوانمردانه روزگار !
که قدرت امواج آن هزارها برابر از امواج دریای تتیس قدیم بیشتر است
او را خواباندم تا در خواب شاهد جفای روزگارم نباشد
اما خود را در طوفانی انداختم که تمام درد آن ناشی از عزلت نشینی کودکم بود
حال قدرش را می فهمم
حال نقشش را می فهمم
در حال فهمیدم، که آن کودک چه بزرگی دارد!
صدایش را میشنوم ...
بهانه میگیرد
چه بهانه های زیبایی
همانند نسیم صبحگاهی که فرح بخش روح و روان است
دلیل ناپدید شدن آلامم
بهانه قلم میگیرد،کاغذ طلب دارد
که بر آن بخراشد،ناگفته هایش را
چه بهانه زیبایی
بهانه کتابهایش،ذهن پاکش،نگاشتن ها
می خواهم او را در اوج آسمان ها
در همسایگی یگانه روشنی بخش سقف آبی،خورشید ماوا دهم
برایش نقاشی ریحانه ای را پیش چشمم برتن دیوار کوفته ام
تا هر بار که به آن می نگرد تداعی یک حیات بی ریا و پاک باشد
می خواهم به یاد داشته باشد
همیشه آرزو است
رویا است
زندگی است
آب است
حیات است
روشنی است
کودکی است....
سایه