فراموش کردم
رتبه کلی: 423


درباره من
Snake bitten

میانالی

زادروز: روز نحس شهریور 64

*

بد به دلت راه نده!


*

یجوری زندگی کن بفهمن داری فکر می کنی. والا کار دستت میدنا. میدنا!! ببین کی گفتم.

*

فک کنم خدا کاکائو رو بخاطر من خلق کرده.
حرف در نیار گفتم شاید.

*


حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
ای بابا حافظا ولمون کن! بسه دیگه!!! دی ی ی


*



... هنوزم که هنوزه نویسنده ام. این از این (دروغ میگه باور نکن!)
مجید وحیدنیا (SCRIVENER )    

نگاهی شخصی به نمایش «تفکرات یک سنگ شکست خورده»

درج شده در تاریخ ۹۴/۰۶/۲۴ ساعت 01:30 بازدید کل: 270 بازدید امروز: 268
 

 

تفکرات یک سنگ گِل شده

 

نگاهی شخصی به نمایش «تفکرات یک سنگ شکست خورده»

 

کارگردان: حسن عظیمی

نویسنده: زهرا خدابنده

 

این خانواده سخت از هم گسیخته، کنار هم چه می کنند؟

 

از چه بگوییم؟ بازیگری کامل و خاص، صحنه سازی حسابی، نورپردازی بکر، کارگردانی تعریف شده و یک متن دقیق و شسته از ویژگی های خاص این نمایش است. بگذریم از پاره ای نکات قوت و ضعف دیگر، در جزعیات امر. اللخصوص اینکه نمایش در فضای متشنج فرهنگی و اقتصادی، زیر باران عدم تعهد ها و بی مسئولیتی ها شکل گرفته. که این خود شاه دردیست. پس بودن نمایشی چنین، کنار این شاه درد، حتی چه اثر قابل قبولی باشد چه نه، نوشدارویی ست و التیامی بر چین و چروک روزگار سفالین و گرد گرفته ما. روزگار سخت تشنه ی ما.

بگذارید بد بینیم. اجازه دهید که عینک دودی به چشم کنیم و نورها و روشنهایی ها را کمتر کنیم و خوبیها را کمتر ببینیم. بحث امروز ما با داستان ایستاده ایست که بازیگران، سایه ها و شخصیتها در زیر آن خود نمایی و خود ارضایی می کردند. که هر چه کردم بی خیال شوم، نشد. هر چه کردم بگذرم نشد. و نه داستان هزارتو و پر از دیالوگهای ادبیِ خیره کننده و سخت گریزان و فرّار، جاری و جاری، بلکه رشته و سر رشته های التقاطی کنار هم چیده شده. و بعد داستانی که از آن رشته ها آویزان بوده و هست. من همه اش، در طول تماشای این اثر ایستاده و پردوام به خودم می گفتم چه می گویم، ما چه می بینیم، ماها چه خواهانیم!؟

اما هنوز بد می بینم ... گریه های ناگهانی، استیصال و درماندگی فوق شدید، در های بسته ی زنجیر شده و بی غیرتی های هولناک و بی تفاوتی های مور مور کننده، دیالوگهای بعضا اسفناک و اسفبار و بعد کنار اینها، روابط آیینه ای و مجازی و غیر واقعی، و کنار هم بودنهای بی هویت و پوچ و بی معنا، آدمهایی بشدت و عجیب زیر فشار، عجیب زیر فشار، اعتقادات و امیال هزاران بار له شده، و باز روابط و گفتگو هایی ساختگی ... و ناگهان دین. و ناگهان ایمان و آسودن و آرام شدن.

صادقانه بگویم. از ظرفیت شهرستانی من خارج بود ... چشم ببندیم بر نظریه پردازی های عجیب و غریب و نگرشهای عوامانه به این واژه ستمدیده، اما باز به هر حال خارج بود از ظرفیت شهرستانی من که مادری، در جمع، دخترش را گیس بریده خطاب کند. یا در پس اجتماع آدمخوار، زنده خوار، به دندان قواعد ساختگی، زیر یوغ تدین مسخره ای که فقط اسمش تدین است، و چه دور از تدین، در جامعه سیاه و سیاهی که ناکامی ها و نادانی ها چونا اجساد گندیده پشته پشته بر هم تلنبار شده، که سنت خودساخته و نه خدا ساخته، چونان چرخهای آهنی تیغدار و ندانم کاری چون زنجیر میخدار بر زمین حقیقت رانده شده و آن را شخم زده، که هر آنچه حماقت است کاشت و داشت شود، نیز در پس وابستگی های معنوی نادرست به معنویت، اعتقاد و التزام غیر عملی و بدبخت کننده به چیزی به عنوان فرهنگ نیاکانی و ... پسری، نامزدش یا دوست دخترش را بی مهابا لکاته خطاب کند. و بعد به حکم کشتن روسری را دور گردن او بپیچد. ما آن خفقان را باور کنیم یا این آزادی و لفاظی را؟ ما آن را بدانیم و بفهمیم و گوارش کنیم یا این یکی را؟ این آدمها چرا و چرا انقدر حالشان بد است؟ و چرا انقدر در تضاد و دوگانگی هولناک رها شده اند؟ خداوندگار اثر، شخصیتها چرا نیمی از وجودشان یخ زده و نیم دیگرشان بیابانی و داغ آفریده شده اند؟ و چرا انقدر دست و پا بسته گذشته و سیر از آینده ول شده اند؟ قبول چنین زندگی سخت نیست. آن روی سکه زندگی واقعی، آنهم با وجود رسانه ها و ارتباطاتی در هم تنیده، پر است از اعدام و اعدام و اعدام. و زن هرجایی. اعتیاد و ولگردی و خیابان گردی. پر است از مردی که زندگی اش را رها کرده و در آن سوی جهان دنبال لذت آنی خود است، بدبخت!، پر است از قتل؛ غارت، گریه های سنگین و عجیب، پر است از خبرهای تیغدار و بغض دار، اما سنگینی زندگی ای که پر باشد از این حوادث، یعنی این همه حادثه بس ناگوار و ناگوار کنارهم، انقدر هست که روی سن، در آنسوی پرده نیز سنگینی اش غیرقابل تحمل باشد. و نه خود اعدام. و نه یک زن هرجایی. و نه یک معتاد. و نه یک خانواده ای که زندگیشان سیاه و باطل و سخت است. و نه نیش و کنایه های سخت و سنگین و استخوان شکن. و باز گریه های ناگهانی و باز استیصال و درماندگی جدا ژرف و بی انتها ... اما اینها همه اش کنار هم، اعدام کنار اعتیاد، آن کنار قتل، آن کنار خانواده ی گسیخته، کنار اشتباهات عجیب گذشته، کنار جوانی که همه چیز را، اعتقادش را نیز رها کرده، آن کنار بی غیرتی ها، آن کنار ... تحمل اینها کنار هم انگار از ظرفیت شهرستانی من خارج بود ... انگار ... ولی باید بگویم، چه ترسی باید داشته باشم؟ هر چند آنچه گفته شد، ضعف بالفطره اثر نیست. و نمی تواند باشد. صادقانه گفتم.

و اما بعد: یه سنگ چی می کشه که سنگ میشه!؟

شاید من برای این گریه کردم. چه اندوهی در دل انسان می کارد این ... هر جور که بنگریم دیالگوهای پر مغز و جدید، معجزه ایست در نویسندگی. دست ید خداوند یکتا نمود می یابد در اثری که بوی تازگی را متساعد می کند. و اگر ما شهادت آب را باور کنیم، چیده شدن کلماتی که از هیچ بیرون آمده اند، خلق الساعه و از هیچ زاده شده اند، نیز گواهیست بر قدرت و نمود خداوند یکتا. اما این نیز نقاط بدی دارد. میدانیم حتی اگر تیز و تند بر آن بتازیم، نمی توانیم آن را بطور اساسی زیر سوال ببریم. اما به هر حال دیالوگها بود آن چیزی که نباید باشد. یک مشکل اساسی که بنده با فیلمهای استاد علی حاتمی دارم و نیز در مورد آفریده های استاد عزیز بهرام بیضایی، پیچیده و هنری بودن گفتگوهاست. گفتگوهایی به غایت زیبا و مهندسی شده. دقیق و ظریف. خط کشی شده. اما سخت هضم. چنانچه انگار قبل تماشای آثار اللخصوص استاد بضایی، یا باید در خلوت نمایشنامه را چندین و چند بار مرور کنی یا وقت تماشا، 30 جلد لغت نامه دهخدا با چند واژه نامه و فرهنگ واژه انلاین دیگر را به همراه داشته باشی. پای بند هر جمله، بلند شوی داد بزنی که آقا، اگر می شود نمایشتان را نگه دارید، دست مریزاد! اگر می شود این دیالوگی که گفته شد را من یادداشت کنم. و بعد واژگانی از آن جمله را در لغت نامه بگردی، هضم کنی، درک کنی، زمزمه کنی. و بعد بگویی خب ادامه دهید. ممنونم. و بعد در جمله بعدی، روز از نو روزی از نو. صادقانه بگویم. در پاره ای اوقات، برای درک جمله ای، دو سه جمله بعدی را از دست می دادم. می شد ساده تر نگاشت. در تئاتر واقعا وقت نیست. فرصت نیست. باید مخاطب را در نظر گرفت. مخاطب نه فقط باید گوش کند و بنگرد و بداند، بلکه باید بشنود، ببیند و دریابد.

دستمریزاد. و جدا که دست مریزاد. نقاط قوت این اثر انقدر هست که نشود در چندین صفحه گردآوری اش کرد. از تک تک واژگان زنده شده تا سایه های جاندار روی دیوار. افکت و موسیقی بجایی که انقدر بجاست، شنیده نمی شود ... و نه اینکه بخواهیم در مورد چیزهایی صبحت کنیم که غیر قابل دیدن بودند. و نه صبحت در این مورد که چه چیزی دیدم، چه چیزی دیدی، صحبت در مورد آنچه هست. جسارت گروه، کارگردان، نویسنده، بازیگران و سایر عوامل، در به تصویر کشیدن نگوها و نبینها. نگوها و نبینهای ترسناک جامعه. و در انگارش حالات روحی روانی انسان درمانده از سختی ها و تنش ها، در  شرایطی بغرنج و درهم، اوضاعی که یک انسان، این موجود درمانده می تواند در آن هر کاری بکند و از اوج فرهیختگی و والایی به حد یک سنگ سقوط کند. سنگ شود و زیر پای دیگران غلت بخورد. که به سوی دیگران غلت بخورد. از سویی به سویی. یا از شدت دوام و پایداری سنگ شود و برای ابراز درد و عشق به هم کوبیده شود. در قهقرای سکوت و هیس به هم کوبیده شود. درست زمانی که زبان قاصر است از بیان. و درک ناتوان  در درک. در آن زمانی که زنجیرها و قفلها بر روی هم گره خورده و آن زمانی که حتی زمین زیر پا نیز از همدل شدن با یک انسان بیم دارد، که بر خود می لرزد، سنگها به حکم همصدایی به هم کوبیده شوند. سنگها به حکم همزبانی به هم بخورند. که دقیقا در آن زمان سنگها، از شدت سختی و سنگی به داد انسان می رسند ...

والسلام

مجید وحیدنیا

این مطلب توسط میثم عظیمی. بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)