|
مجید وحیدنیا
(SCRIVENER )
آلبوم:
کنج تنهایی
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
589 بازدید امروز: 271
توضیحات:
من از برگهای زرد پاییز خلق شده ام!
میبینی چطور فاصله ها دست و پایم را بسته اند؟ گله کنم از تقدیر؟ زبانم بند آمده از نیرنگ! میبینی؟ می ترسم، نفسم برید در میان اینهمه هیاهو ... تو قهری هنوز؟ ندیده ای! بر بلندی داد زدن «دوستت دارم»، کار هر روز من است!! باور کن، بیصدا، از ته دل! آی آدمهای دور! ... خوب یادم هست! دم غروب، مرا رانده بودند از آن شهر سوت و کور، شهر تنهایی، خسته بیرون شهر، دل شکسته ام را کول می کردم، میکشیدم با خود. بریده بود نفس های سردم. نبودی ببینی ... میگریستم با فریاد ... کسی به غیر خدا نبود. آرام توی گوشم گفت: تو را از برگهای زرد پاییز خلق کرده ام، نترس، پیش برو ... با همان لحن و صدا. دیدی تو هم؟ دیدی با بغض میخندید؟ ... نگفتی! تو زرد را می فهمی؟! پاییز، خزان و سوداگری را می فهمی؟ یادم هست. مادر بزرگ گیسوان سفیدش را که می بافت، میان قصه های خود می گفت: «پاییز، بهاریست که عاشق شده. مثل من.» هی می گفت مثل من ... مثل من! صبرش سرآمده لابد! طاقتش تاغ شده از قهر و آشتی خورشید! خورشید کم بالا و پایین شو، نمیبینی چه آورده ای بر سر بهار!؟ گیسوانش سپید شد دیگر! بس کن! ... بهار را می گویم. تو مثل خورشید نباش! نگاهی به این گیسوانم بنداز! التماست می کنم. التماسـ .... مرا خواهی نخواهی، کار هر روزم است بر بلندی رفتن ...! بفهم مرا. مرا که از برگهای زرد پاییز خلق شده ام ...
درج شده در تاریخ ۹۱/۱۲/۰۲ ساعت 00:07
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|