زندگی
زندگی بانوی آزاده در خرابه های خرمشهر / اینجا غازها مردانگی می کنند
وقتی از خانه سحر بانو خارج می شدم غازها باز به سمتمان با صدای بلند حمله ور شدند. آنجا بود که با خود گفتم مردانگی را باید از غازهای وحشی خانه سحر سحابی آموخت که جای خیلی ها را پرکرده اند. باز هم به شرف غازهای سفید خرمشهر که... تاریخ درج: ۹۳/۰۳/۱۴ - ۱۲:۳۶( 4 نظر , 142
بازدید )
[;}
تقصیر از ما نیست!!
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشی... تاریخ درج: ۹۳/۰۳/۰۹ - ۱۹:۳۶( 6 نظر , 134
بازدید )
روی ماه خانه ساخته بودم...
خیالم هزاران بار تو را ساخته بود...
قصه هایم را با تو نوشتم...
از تو نوشتم...
تو را نفس کشیدم...
من به تو اعتماد کرده بودم...
و تو چه بد شکستی...
نگاه من به تمام زندگی را.
... تاریخ درج: ۹۳/۰۳/۰۹ - ۱۰:۲۵( 9 نظر , 138
بازدید )
تا به حال به این اندیشیده اید که چرا هرگز در هیچ گزارش یا رسانه خارجی در مورد اینکه بستنی ، این لیسیدنی پرطرفدار، در کجا و توسط چه کسی ساخته شد هیچ حرفی به میان نیامده ؟! جواب این سوال در کتاب مردم دوران مشروطه در قفسه های خاک گرفته کتابخانه ملی موجود است که نیز افتخار دیگری است برای ما ایرانیان .... تاریخ درج: ۹۳/۰۳/۰۵ - ۱۷:۵۲( 3 نظر , 153
بازدید )
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نام... تاریخ درج: ۹۳/۰۳/۰۱ - ۲۰:۲۵( 2 نظر , 105
بازدید )
ابن مسیب نقل کرد که ، عمر بن خطاب می گفت : (پناه می برم به خدا از مشکلاتی که ابوالحسن ، برای حل آنها نباشد). این سخن خلیفه جهاتی داشت ؛ از جمله آنها،این بود که روزی پادشاه روم به عمر نامه نوشت و از مسائلی پرسش نمود؛ عمر آن سؤالات را بر اصحاب عرضه داشت ، اما کسی نتوانست جواب بدهد، پس به امیرالمؤمنین ... تاریخ درج: ۹۳/۰۲/۲۴ - ۰۰:۵۲( 0 نظر , 137
بازدید )
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند و... تاریخ درج: ۹۳/۰۲/۲۲ - ۰۰:۵۹( 3 نظر , 110
بازدید )