به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد؛
التماس می کند : آقا... آقا "دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا "دعا " می کند....
... تاریخ درج: ۹۱/۰۳/۲۲ - ۱۰:۵۹( 2 نظر , 472
بازدید )
ـــــــــــــــــت
غاز تخم طلا
زن و شوهر خوش اقبالی بودند که غازی داشتند و این غاز هر روز برایشان یک تخم طلا می گذاشت. مدتی که گذشت، حوصله شان سر رفت و دیدند که برای ثروتمند شدن خیلی باید صبر کنند. آنها با این خیال که پرنده شان تخم طلا را در شکمش درست میکند، تصمیم گرفتند غاز را بکشند و تمام ط... تاریخ درج: ۹۱/۰۳/۲۱ - ۱۳:۵۳( 0 نظر , 428
بازدید )
ـــــــــــــــــــــــــــــــت
گربه و لشکر موشها:
خانه ای پر از موش بود. گربه ی از ماجرای آن خانه با خبر شد و با خودش گفت: « جای من آنجاست ». پیشی خانم به آن خانه رفت و همانجا ماند. روزی نبود که آن گربه چند تا از آن موشهای چاق و چله را نگیرد و نخورد؛ تا ... تاریخ درج: ۹۱/۰۳/۲۱ - ۱۳:۴۹( 2 نظر , 456
بازدید )