به زور چشمانم را باز کردم
نور شدیدی به چشمانم خورد زود چشمانم را بستم
دوباره باز کردم چند نفری دور برم ایستاده اند
کمی سرم را تکان میدهم زنی آرام در کنارم خوابیده است
صدایی میشنوم
جیران ننه بچه ات رو بغل کن

و من برای اولین بار در آغوش مادرم آرام میگیرم
و به دنیا سلام میکنم
من همه حرفهای بزرگترها را میشنوم اما فقط صدای کوچکی از من بلند میشود
می فهمم که برای حرف زدن خیلی زود است
اتاق گرم است گوشه ای مردی با کت و شلوار سرمه ای ایستاده است
سماور میجوشد و چند نفری میخواهند چایی بخورند
یک قوطی شیرینی دست دختری گردانده میشود

بعدا میشنوم که میگویند سمیرا میوه ها را بیاور
سمیرا خواهرم برای آوردن میوه ها به آشپزخانه میرود
نگاه میکنم
به آسمان و بعدا به مادرم که
دارد لبخند میزند
و من دوباره به دنیا سلام میکنم
