رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست
رفاقت با باد دریاست
با تو هر گز حس نکرده ام
با چیزی ثابت مواجه ام
از ابری بر ابر دیگر غلتیده ام
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان مردان
هندسه حیات مرا در هم می ریزی
پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی
در را می بندی
من اعتراض نمی کنم
چرا تنها تو را دوست دارم و می خواهم؟
چرا تنها تو را دوست دارم و می خواهم؟
می گذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمی کنم...!
چرا زمان را خط باطل می زنی
و هر حرکتی را به سکون وا می داری
چرا اعتراضی نمی کنم...
هر زنی که پس از من به تو پیوست
بر لبانت تاکستانی را خواهد یافت که من کاشته ام...
بیدار شو
فنجانی شیر بنوش
و به صورتت آبی بزن
تا به رفاقت میانمان
پی ببری....
با تلخیص از سروده ای از نزار قبانی