حـــــــــکـــایـت مــــن...
حکایت من حکایت کســی است که عاشـــ ــق دریا بود اما قایق نداشتـ
دلباختهـ سفر بود اما هم سفــر نداشت
حکایت کسی است که زجر کشیـد اما ضجه نزد
زخم داشت اما ننالید
گریه کرد اما اشک نریخت
حکایت من حکایت کسی است که پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه صدای دلشو
بشون
اما کسی نشنید
آره حکایت زندگیـ من این استـ این...
نام مرا دیـــــوانه نامیدند...
به جرم دلدادگی هایم
به حکم سادگی هایم
مرا نشان یکدگر دادند وخندیدند!!!
مرا بیمار دانستند...
نجابت در رفاقت هایم
نسخه تزویر را برایم تجویز کردن
گفـــــته بودمـ بی تـــو سخــــت میگــــــذرد بـی انـصـافــــــــ !
حـــــرفمـ را پس میگــیرمـ
بــی تــــــو انگـــــــار اصـلا نمـیگــــــذرد …
گیسم را می چینم جوری دیگر...
که از همان دور پیدا باشد سوگوارم.
ازهمان دور که می آیم پیدا باشد که هیچ به سر ندارم
نه چادری نه لچکی و نه حتی سایه ای ..
.نباید به حباب تنهایی ام تلنکر زدنباید مرا چسباند بیخ دیوار
وخووخونسردی با من عشق بازی کرد دس
ایناز گیس بریده ام پیداست که اهلش نیستم
می خواهم گیسم را بچینم جوری دیگر...
خوشحالم که ساعتها را جلو کشیده اند حالا یک ساعت کمتر از همیشه نیستی..
از گدایی پرسیدند :
بدبخت تر از تو کسی هست ؟
خندید و گفت : آری ، عاشقی که به عشقش نرسد !
هیچ چیزی نمیخواهم جز...
یک اتاق تاریک
یک موسیقی بی کلام
یک فنجان قهوه به تلخی - زهــــر
خوابی به آرامی یـک مرگ همیشگی ...!