درباره من

امروز سوار یه تاکسی شدم.
صد متر جلو تر خانمی کنار خیابان ایستاده بود،
راننده ی تاکسی بوق زد و خانم سوار شد.
چند ثانیه گذشت...
راننده تاکسی : چقدر رنگ رژتون قشنگه.
خانم مسافر: ممنون.
راننده تاکسی : لباتون رو برجسته کرده.
خانم مسافر سایه بون جلوی صندلی راننده را پایین داد لب هایش را رو به آینه غنچه کرد گفت: واقعاً؟
راننده تاکسی خندید با دست راست، دست چپ خانم مسافر را گرفت و نگاه کرد...
راننده تاکسی: با رنگ لاکتون ست کردین؟ واقعا که با سلیقه این تبریک میگم.
خانم مسافر: وای ممنونم.. چه دقتی معلومه که آدم خوش ذوقی هستین.

تلفن همراه من زنگ خورد و آن دو نفر گرم حرف زدن بودند...
موقع پیاده شدن راننده تاکسی کارتش را به خانم مسافر داد و گفت: هرجا خواستی بری، اگه ماشین خواستی زنگ بزن به من...
خانم مسافر کارت را گرفت چشمک ریزی زد و رفت...

این رت تعریف نکردم که بگویم خانم مسافر مشکل اخلاقی داشت یا راننده تاکسی...

فقط میخواستم بگویم، توی این چند دقیقه ممکن است کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشد که راننده ی تاکسی هم یک «خانم» بود...

ما با تصورات ذهنمان قضاوت میکنیم...
 

درج شده در تاریخ ۹۵/۱۲/۲۱ ساعت 21:13

کاربران آنلاین (0)