به نام خدا
نیمه شب است ....
خواب بر بیداری مغلوب ... و دوباره یاد تو بر همه ی افکارم غالب گشته.
فکر تو که همیشه با آمدنش اشک را همراه دارد.
عزیز ترینم ، تا سر حد یک انفجار نا بهنگام ناراحتم
میدانم که تا روز دیدارت باید چندین بهار دیگر را سپری کنم.
میدانم که شاید سرنوشت ما آنطور که میخواهیم نباشد.
اینها را و خیلی چیزهای دیگر را میدانم.
ولی احساس میکنم شیون مدام شبانه ی من بالاخره آنچه را که میخواهم به من میدهد.
احساس میکنم آسمان هم میخواهد در اندوهم با من شریک شود.
او هم ابرهای سیاهش را برای یاری ام در دل خود گسترانیده .
ابرها هم میخواهند با من هم گریه شوند.
آسمان میگرید و بادها شیون کنان فریاد میکشند:بریز...!ای آسمان اشک بریز..
گویی آنها هم عظمت غم و اندوه قلبم را درک کرده اند.
و این گناه من نیست.گناه تو هم نیست.خودم هم نمیدانم باید چه کسی را مقصر کنم.شاید هم سرنوشت!!!
در چنین روزهایی من نمیتوانم با این کلمات اندکی از غم واندوهم را کم کنم ولی فقط میتوانم بگویم :
به امید روزیکه نزدیکی دلها و دست ها و دیده ها فکر نامه را از سر هایمان بیرون کند.
" تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار عشق من تا نامه ای
دیگرخداحافظ