من معنی انتظار را می فهمم
سر سختی روزگار را می فهمم
پاییز تو از سرم زیاد است,ببار!
چون تلخی این بهار را می فهمم
زیر پاییز , توی باران
یه روز پاییزی سرد با یه بارون نم نم همین کافیه که احساس دلتنگی کنی و
حس قدم زدن بهت دست میده با یه سیگار که تو تاریکی شب تنها نوریه که از دور میشه دید
لباسمو میپوشمو از خونه میزنم بیرون
نمیدونم دارم کجا میرم
هدف خاصی ندارم
فقط از راه رفتن زیر این بارون لذت میبرم
ابیاتی رو زیر لب زمزمه میکنم الان که دارم مینویسم یادم نیست دقیق چی بودن
ولی بد جوری داشتن با بغضم بازی میکردن
هراز چندگاهی قطره ای از چشمم با بارون هماهنگ میشد
ولی حیف دوام نداشت
خیلی وقته یه دل سیر باریدن میخوام مثل این بارون صاف و زلال
ولی بغض , بغض , بغض
رفتنو ادامه میدم برگ ها یکی یکی از زیر پاهای من رد میشن
منتظر صدای خش خش برگ ها میمونم
ولی انگار این بارون برگ ها رو هم مست خود کرده
دردی احساس نمیکردنــ اصلا متوجه حضور من نبودنــ
و باز رفتنــ تو عمق پاییز کمرنگ شدن
کم کم سردی هوا رو میشه احساس کرد
غمیگنی هوا رو هم از بارونی بودنش فهمیدم
درست مثل من سرد , غمگین , بارونی
و باز زمزمه زیر لب و غرق در وجود خود
بر شانه های باد سوارند
هجا هایی که از دهانم می ریزند
شهر گاهی
در غرق شعرهای من میشود
و غرق در شعر خود میشوم و به فکر فرو میروم
به عمق فاجعه فکر می کنم
به رد ناخن هایی کشیده
بر عریانی دیوار
به صدای آفرینش درد
و هزار بار مردن
من از سکوت این شهر وحشت دارم
از این خیابان بی هیجان
ساختمان های ساکن و گیجی دستهایم
وقتی نمی دانم از کدام سمت مرا به زندگی
پیوند خواهی داد
این روزها مشکوکم
به گنجشک هایی که لب پنجره دانه می چینند
به پنجره هایی که بسته اند
و پرنده هایی که شب را
با منقار کوچکشان به مهمانی ام می آورند
من در تقلای فرو ریختنم
و این شهر
برای تمام اتفاق هایی که می افتد
کوچک است...