در این گذر ثانیه ها کنار من نخواهی بود
ای شعر دگر تسلای دردم نخواهی بود؟
روز تولدم رسید و چه هدیه میخواهم...!
هدیه که نه فقط بگو توهم خواهی بود؟
خاطرات چرکینمو مرور میکنم تا زخماش یادم نره
آخه میدونی این روزا سرم خیلی خلوت شده
خیلی: اندازه ده تای بچگیام
برگشت به یک سال پیش
انگار یه کسی سکوتی رو به من دیکته میکرد
فکرم پیش کسایی که تو این سالها پیشم بودن و امسال نیستن
چرا؟
تبریکی هم که نداشتم تا حالا
چه تبریکی؟ تو که از تولد هیچکس خوشحال نمیشدی؟ چی شده منتظر تبریکی؟
پسر دست بکش از اینکارت از این ادبیات سخیف بیا بیرون
آره درسته عوض شدم این روزا راحت نبود .....!
راستی یه چیز:
از وقتی که در گوشم نجوایی شنیدم که گفت:
از تولد کسی که خوشحال نمیشی !
ولی از زنده بودن خودت وعزیزانت که خوشحالی...!
خفه خون گرفتم!
راست میگفت خوشحالم
ولی ناراحتم
چون یه قدم به پیری تنها چیزی که ازش میترسم نزدیک شدم
عین تو
(تکلیفم با خودم معلوم نیست)
سنگین بود بقیه حرفاش حیف نمیفهمی!
یا شاید بشینی مسخره ام کنی
عیب نداره منم تو این سالها نمیفهمیدم
که هیچ قانونی ثابت نیست.
یه سال میشه که گذاشتمش کنار!
دفترچه خاطراتمو میگم.....
هه چه جالب یه سال گذشت
30دی ماه 1392
دوست داشتنی ترین چیزها اگر تورا ضعیف کنند،خطرناک ترین چیزهایند.