هی خود خوری میکنی ...
هی سکوت میکنی ...
هی به روی خودت نمی آوری و میخندی ...
هی گوشه گیری میکنی ...
هی لبخند تلخ میزنی ...
هی بغض میکنی ...
هی وقتی تنها میشوی ، بی صدا اشک میریزی ...
هی بالشتت خیس از اشک میشود ...
اما هیچوقت این اشک ها تسکین دردت نمیشوند ...
آرام آرام ترک بر میداری ...
آرام آرام خورد میشوی ...
آرام آرام میشکنی ...
اما باز به روی خودت نمی آوری ...
یک آن دلت میگیرد ...
دلگیر میشوی از تمام قضاوت های اطرافیانت ...
دلگیر میشوی از اینکه "خودت هستی " ، اما دیگران این خودت را دوست ندارند ...
دلگیر میشوی از تمام کسانی که دوستشان داری و فکر میکنی دوستت دارند
اما پشت سرت به گزاف سخن میگویند ...
دلگیر میشوی از درک نشدن ...
از اینکه یک آن با خودت میگویی " کاش دختر بودم !"
هر چند دنیای این روزهای دخترها هم دست کمی از دنیای مردانگیت ندارد ...
اما تو باز هم دلگیری ...
نمیخواهی مثل آنها باشی ، اما "مجبوری" وانمود کنی به مثل آنها بودن ...
و تو باز هم دلگیر میشوی از دنیای کوچکشان ...
تو دلگیر میشوی و آنها خوشحال میشوند ...
چقدر باورش سخت است ...
به معنای واقعی "درد" میکشی ، اما فقط سکوت میکنی ...
و گاهی چند قطره اشک برای تسکین دردت میریزی ...
خودت هم میدانی هیچ فایده ای ندارد !
اما باز خودت را گول میزنی ...
.
.
.
هی خود خوری میکنی ...
هی سکوت میکنی ...
هی بغض میکنی ...
اما باز به روی خودت نمی آوری ...

+ سخته اون کسایی که دوستشون داری و فکر میکنی دوستت دارن
اونی نباشن که همیشه فکر میکردی ...
+ خیلی وحشتناکه ...