پســـــــــر عـــزیــــزم ...
امروز برای تو می نویسم !
سالها بعد اگر به دنیا آمدی و بزرگ شدی و آقا شدی !
دلم میخواهد ...
تو از همه ی دخترکهای بی قید و بند بیزار شوی !
پســــر مغـــرور و دوســت داشتنی مــــن ...
امیدوارم دلایلم از نظر تو منطقی باشد ...
شاید از نظر تو من یک پدر ساده و به روز نباشم !
اگر بدانی چه بر سر جوانی پدرت آمد ...
چگونه روزهای خوب جوانی اش تباه شد
و آرزوهایش را به گور سپرد !
و در اوج جوانی غبار غم بر چهره اش نشست ...
آن وقت دیگر از پدر گله نمی کنی
و نمی گویی که افکارم عقب مانده و قدیمی است !
وقتی سنت ، هنوز درگیر احساس است ...
عاشق پیشه میشوی !
عاشقی درد دارد ...
درد بی درمان ...
بهای سنگینی دارد !
به اندازه ی تمام شدن روزهای خوب جوانیت ...
بمیرد پدرت و آن روزها را نبیند ...