داستان از آنجا شروع شد که ...
تو اسم تمام هرزگی هایت را آزادی گذاشتی ...
و من از آنجا بی غیرت شدم که ...
فکر میکردم به تمدن رسیده ام !
فدای اون روی ماهت ...
واقعا دلت برا اون لحظه های با خدا بودن تنگ نشده ...؟
واسه اون حجاب ناز دوران کودکی ؟
آهای گل پسر ...
دلت واسه اون غیرت دوست داشتنیت تنگ نشده که ...
وقتی می خواستی ...
با یک خانم حرف بزنی ...
این پا و اون پا میشدی ...
لپ های نازت گل مینداخت !
زبون گلت لکنت می گرفت ...
ولی الان اسمشو گذاشتی لارج بودن ...!
درسته ...؟