جمعه ی ساکت ...
جمعه ی متروک ...
جمعه ی چون کوچه های کهنه و غم انگیز ...
جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار ...
جمعه ی خمیازه های موزی کشدار ...
جمعه ی بی انتظار ...
جمعه ی تسلیم ...
خانه ی خالی ...
خانه ی دلگیر ...
خانه ی دربسته بر هجوم جوانی ...
خانه ی تاریکی و تصور خورشید ...
خانه ی تنهایی ، تفال ، تردید ...
خانه ی پرده ، گنجه ، کتاب ، تصویر ...
آه چه آرام و پر غرور ، گذر داشت !
زندگی من چو جویبار غریبی ...
در دل این جمعه های ساکت و متروک
در دل این خانه های دلگیر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت !
روزهای هفته را هم که گم کرده باشی ...
"عصرهای جمعه" را از غم و غربتش تشخیص خواهی داد !
p
بــلاتکلیفم ...
مــثل کتاب فــراموش شده ای
که روی نــیمکت یک پارک سوت و کور
بــاد دیــوانه ...
نــخوانده ورقــش مــیزند !
هر ورقــش ...
بــیت بــیت غــزلش ...
قــصهء من ...!
p>
شب جمعه ...
میریم بیرون !
قدم میزنیم توی خیابون ها ...
دست تو دست هم
پا به پای هم
از کنار مغازه ها می گذریم ...
تو جلوی یه عروسک فروشی ...
اسم من رو صدا می کنی
( و من باز عاشقتر میشم )
میگی صبر کن عزیزم ...
اشاره می کنی به یه خرس بزرگ !
میگی چقدر قشنگِ ...
وقتی خریدیمش
تو میگی : آقا تخفیف بده !
میگم عزیزم همین که این عروسک ...
باعث شد تو خوشحال بشی ...
خودش خیلی تخفیفِ به من !
میریم گل فروشی ...
یه دسته گلِ رُز سفید ...
با چند تا شمع قرمز ...
می خریدم !
شام که خوردیم ...
میریم خونه !
شمع و گل ها رو دور تا دور تخت مون می چینیم ...
یک شب دیگه با خیالت قشنگ شد !
حالا من شام نخورده ...
در آغوش بالشم می خوابم ...