فراموش کردم
رتبه کلی: 13437


درباره من
بخـنــد

هــرچـنــد

غـمـگینــی

بـبخــش

هــرچـنـد

مـسکینـــی

فـرامـوش کــن

هــرچـنــد

دلــگیــــری



زیستــن اینــگــونـــه زیـبـاسـت ...

بخنـــد

ببخــش

و فرامـوش کـــن

هــرچـنــد میدانم ...

آســـان نــیســـت.
parinazi nanazi (TOROBCHE )    

داستان زندگی علی و مهدی (واقعی و غــم انگیـــز)

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۹/۱۷ ساعت 09:48 بازدید کل: 78 بازدید امروز: 70
 
دو نفر به اسم علی و مهدی با هم رفاقتی دیرینه داشتند
تا جایی که مـــردم فکر می کردند این دو نفر با هم برادرند.
روزی روزگاری مهدی نقشه گنجی رو به علی نشان داد و با هم تصمیم گرفتند که به دنبال گنج بروند.
یک روز علی و مهدی از خانواده شان خداحافظی کردن و رفتن.

علی نقشه ای در سر داشت که وقتی به گنج دست پیدا کرد مهدی رو از سر راهش
برداره و اونو بکشه.بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند و علــی طبق نقشه ای که
در سر داشت مهدی را کشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.



با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد.
ولی زن مهدی که فهمیده بود مهدی به دست علی کشته شد با نا امیدی به شهر
مهاجرت کرد و بعد از ادامه تحصیل در یک بیمارستانی به پرستاری مشغول شد.

بعد از چند سال که آبها از آسیاب افتـاد علـی به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و
اونجا بستری میشه اتفاقا زن مهدی هم توی همون بیمارستان کار میکرد که یکدفعه دید
علی توی یکی از اتاق ها بستری شد.



رفت توی اتاق و مطمئن شد که اونی که بستری هست همون کسی هست
که شوهرش رو کشت.اینجـــا بـــــود که زن مهــــدی به فکر انتقـــــام افتــــاد.

از اتاق بیرون رفت و یک سرنگ پر بنزین کرد و آمد خودش را پرستار
کشیک معرفی کرد و سرنگ پر از بنـــزین را در بدن علی خالی کرد.



بعد از چند ثانیه حال علی بد شد و عرق می کرد در این لحظه زن مهدی خودش رو
معرفی کرد و به علی گفت که تو همسرم رو کشتی و حـــالا من انتقام همسرم رو
ازت گرفتم و در بدنت بنزین تزریق کردم.
در این لحظه علی از روی تخت پایین اومد زن مهدی فرار کرد و علی به دنبالش میدوید
و با چاقویی که در دست داشت میخواست زن مهدی رو هم بکشه.

زن مهـــدی بعد از پاییـن رفتـن پله ها به بن بست رسیـد و دیگه راه فــــرار نداشت.
علــی از راه رسید و با چاقویی که در دست داشت زن مهدی رو تهدید به مرگ کرد.
زن مهدی که دیگه راه فرار نداشت و تسلیم شد و روی زانوهاش افتاد و به علی گفت منو بکش!



علی نامرد هم دستان خود را بالا برد و میخواست چاقو را در قلب زن مهدی فرو کند زن
مهدی چشمان خود را بست و علی دستان خود را رها کرد ولی ناگهان در فاصله بسیار
کم از قلب آن زن،علی از حرکت ایستاد.
زن مهدی چشمان خود را باز کردودید علی ازحرکت ایستاد و چاقو هم در دستانش هست.

ازش پرسید که چرا نمیزنی؟؟
علی گفت بنزینم تمام شد!!!
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۹/۱۷ - ۰۹:۴۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)